سلام به شما دوستان روادی عزیز، امروز در این مقاله میخواهیم به زندگینامه یکی از بزرگترین نویسنده های ایرانی یعنی هوشنگ مرادی کرمانی بپردازیم. قبل از این درباره افرادی چون دهخداحافظ سعدیشاملو و .... نوشته ایم که میتوانید به راحتی در سایت ما پیدا کنید......
در سال ۱۳۲۳ در روستایی به نام سیرچ از توابع کرمان و در دل طبیعت و کوه به دنیا آمد. او از همان بدو تولد در حالی که هنوز شش ماهی بیشتر نداشت، با اولین حادثۀ تلخ دوران زندگیش یعنی مرگ مادر مواجه شد. او که جز شنیدههایی از خاطرات مادر چیزی را از او به خاطر نمیآورد، دربارۀ آخرین خاطرۀ مادرش میگوید: «یکی از پیرزنان روستای سیرچ تعریف میکرد: آخرین بار که پیش مادرت رفتم، حالش خیلی بد بود. بنابراین، نمیگذاشتند تو از سینۀ او شیر بخوری، چون میگفتند مسلول است. مادرم سرفه میکرده و حالش خیلی بد بوده است. وقتی مادرم میخواسته به من شیر بدهد، گفتهاند که الان شیر نده. وقتی حالت خوب شد، این کار را میکنی. آن زن میگفت که مادرت مرا صدا کرد، تو را داد به دست من و از من خواست که به تو شیر بدهم. بعد دست کرد دامن مرا گرفت؛ در دستش فشرد و گفت: من دیگر بچهام را نخواهم دید. بعد، آن زن مرا میبرد. من مادرم را هیچوقت ندیدم. هیچوقت او را به یاد نمیآورم و هیچ تصویری از او در ذهنم نیست.»
البته، در این میان خلأ وچود پدر نیز، علاوه بر فقدان مادر، بر زندگی این کودک تازه متولدشده، سایه افکندهبود. پدر او پس از ازدواج به استخدام ژاندارمری درآمده بود و در زاهدان خدمت میکرد، بر اثر شدتیافتن بیماری روانیاش از ژاندرمری اخراج شد و با حالی بیمارگونه و بحرانی به خانه برگشت تا پس از گذشتن 6سال از تولد این کودک برای اولینبار او را ببیند. ملاقاتی که خاطرهاش اینچنین در یاد وی ماندهاست: «این اتفاق در یکشب روی داد، شبی بود که خوابیدهبودم. خواب بودم. سرو صدایی شنیدم. بیدار شدم. چشمم به صورت مردی افتاد با ریشهای بلند و موهایی ژولیده و خیلی عصبانی. او خودش را روی من انداخت و بناکرد به بوسیدن من. بوی بد بدنش را احساس میکردم. انگار، مدتی بود که حمام نرفته بود. افتاده بود روی من و گریه میکرد. او را میکشیدند تا من اذیت نشوم. من پدرم را در این صحنه دیدم.»
اما با وجود همۀ این ناملایمات و سختی ها، از آغاز تولد او خود را در دامان پدربزرگ و مادربزرگی مهربان و دلسوز یافت. کسانی که کوشیدند تا این خلأهای عاطفی او را پر کنند و با پرورش او در دامن پرعطوفت خویش نقش مهمی را در زندگی و سرنوشت این کودک ایفا نمایند.«من چشم بازکردم خودم را در خانهای یافتم که پیرزن و پیرمردی در آن بود. من با آنها بزرگ شدم. خواهر و برادری نداشتم تا با آنها همسخن بشوم. همبازی نداشتم. در بازیهای دستهجمعی هم شرکت نمیکردم. اگر هم شرکت میکردم، یا خودم کنار میکشیدم، یا بیرونم میکردند. از همه مهمتر اینکه من یارغار فقر، درد، پیری، بیماری، نداری و مرگ بودم.»
گرچه پدربزرگ او کدخدای روستا بود؛ اما فقر در چنین روستای دورافتادهای چنان عمومیت داشت که هیچ استثنایی را قبول نمیکرد و خانواده آنان نیز، با تجربه فقر و گرسنگی دست به گریبان بودند. مادربزرگ او اگرچه زنی بسیار مذهبی بود و به عنوان پزشک سنتی روستا مورد احترام همه قرار داشت؛ اما بیشترین تأثیر را پدربزرگ بر روی شخصیت آن کودک تنها و گوشهگیر گذاشت... رابطۀ عاطفی فوقالعاده میان او و پدربزرگش برقرار بود و ویژگیهای جذاب شخصیتی پدربزرگ ضمن آنکه تکیهگاه و مأمن دلپذیری برای هوشو (هوشنگ) بود، باعث تقویت استعدادهای وی گشت و سمت و سوی آیندۀ او را نشان داد. او دربارۀ ویژگیهای پدربزگ میگوید:«او پیرمردی بیسواد بود؛ ولی تخیّل بسیار قویی داشت. در بین روستاییها هم احترام داشت و رویش حساب میکردند. پدربزرگم خوب شعر میخواند. دوبیتی های محلی را در حافظه داشت و بسیار خوشسخن خوشصحبت بود. ویژگی او این بود که قصه میگفت و مرتب مرا پر میکرد. چیزی که در پدربزرگم خیلی عجیب بود، بعضی شبها که هواپیما از آسمان روستای ما عبور میکرد که ما به آن میگفتیم بالو. از هواپیما میپرسیدم و او با تخیل خودش، آن را برایم وصف میکرد. ما شبها به پشتبام میرفتیم و در کنار همدیگر میخواببیدیم و او هر شب تا نصفشب برای من قصه میگفت. البته، این قدرت تخیل پدربزرگم در داستانپردازی میراثی شد برای هوشنگ جوان تا بعدها او را به یکی از نویسندگان موفق در زمینۀ ادبیّات کودک و نوجوان مبدل سازد.
هوشنگ مرادی پس از پایان تحصیلات ابتدایی، در سیزدهسالگی پا را از روستای کوچک خود فراتر نهاد و برای ادامه تحصیل عازم کرمان شد. این شهر برای او به نسبت روستای زادگاهش حکم جهان بزرگتری را داشت که روح جویای او را با تجربههای گوناگون آشنا ساخت. او در این شهر توانست پایههای فرهنگی خود را تقویت سازد و حتی، توانست به فعالیت در رادیو کرمان بپردازد. خود او دربارۀ این تحول مینویسد:«کرمان شکفته شدم. با انسانهای زیادی آشنا شدم. تئاتر و سینم را شناختم. با ابزار سینما رابطه برقرار کردم و کتاب های زیادی خواندم که پایم را در هنر و ادبیّات محکم کرد.»(همان:173)«در نوجوانی، روزها میرفتم عکسهای درِ سینماها را میدیدم، آن وقت ها بلندگوی را میگذاشتند دم در سینما و صدای فیلم در بیرون پخش میشد. من این صدا را با آن تصویرها یکی میکردم. در حقیقت، بازتاب زندگی خصوصی من در همۀ کارهایم به چشم میخورد. این دست خودم نیست و ضمناً تنها، سرمایۀ من است که میتوانم با آن بنویسم.»(مرادیکرمانی و قوکاسیان، 1388: 167) حال و هوای روستا در هوشنگ مرادی کرمانی تاثیر بسزایی داشته است. او در این باره گوید: «من تا سیزده - چهارده سالگی در روستای سیرچ تا هجده نوزده سالگی در کرمان بودهام. در نتیجه این حسهای بچهگانه همینطور، در من زنده میشود و وقتی زنده شد، اینها را میخواهم بنویسم. درنتیجه، طبیعتاً برمیگردم به همان لهجه و میبینیم که با آن لهجه بهتر میتوانم حرفم را بزنم. ضربالمثلی انگلیسی میگوید که شما میتوانید یکی را از روستایش بیرون بیاورید؛ اما هرگز، نمیتوانید روستا را از او خارج سازید. روستا در درون من است.»(همان: 169)
مرادی جوان در سال 1343 پس از شش سال زندگی در کرمان دومین گام مهم زندگی خود را برداشت و با مهاجرت به تهران مرحلۀ جدیدی از زندگی خود را آغاز کرد: «تهران دریای بزرگی است. تهران اقیانوسی است به پهنای آرزوهای من. مثل پرکاهی افتادم تو اقیانوس. میان توفان ها و موجها.»(مرادی کرمانی، 1388 الف: 351)
مرادی جوان دوباره، در تهران با طعم فقر و نداری همراه با غربت روبرو شد و برای امرار معاش مجبور به تجربه مشاغل گوناگون گشت؛ اما با وجود این توانست در این شهر، دورۀ هنرستان هنرهای دراماتیک را بگذراند و در ضمن آن مدرک لیسانس زبان انگلیسی را اخذ نماید. او در طیّ همۀ این سالها علیرغم همۀ مشکلات و سختیهای فراوان همچنان به کار مورد علاقۀ خود؛ یعنی نویسندگی اهتمام ورزید و داستانهایی به صورت پراکنده در مجلات و روزنامهها به چاپ رساند. او در تهران با شخصیتهای بزرگ فرهنگی وادبی کشور آشنا شد که تا حدّ بسیاری توانست او را در رسیدن به اهدافش ترغیب کند. او در سال 1349 اولین کتاب خود را با نام «معصومه» منتشر کرد که مجموعهای از دوازده داستان بود. این کتاب که با تأثیر از شرایط اجتماعی و ابتذال رایج آن روزها نوشته شده بود، موفقیتی برای مرادی به ارمغان نیاورد. دومین اثر او هم با نام «غزال ترسیدهای هستم» به دلیل عدم پختگی زبان و همچنین، برخی از ضعفهای محتوایی و ساختاری مورد توجه قرار نگرفت.
مرادی کرمانی در سال 1353 در تهران ازدواج نمود. او در آن سالها همچون ایام اقامتش در کرمان برای رادیو مطلب مینوشت. او در همان سال 1353 شروع به تحریر «قصههای مجید» نمود که به سفارش رادیو و برای اجرا در آن نوشته میشد. این قصهها به مرور زمان، چنان در میان مخاطبان رادیو محبوبیت پیدا کرد که بعد از انقلاب، هم همپنان ادامه یافت. او در سال 1358 این قصهها را در قالب کتابی به چاپ رساند که باعث شهرت مرادی گشت. قصههای مجید درواقع، نقطه عطفی در دوران نویسندگی مرادی بود که حرکت او را به سوی موفقیتهای بعدی تسهیل نمود. او که پس از فارغالتحصیلی به استخدام وزارت بهداشت درآمده بود.( او به مدت بیستو هفتسال؛ یعنی تا زمان بازنشستگی در این وزارتخانه اشتغال داشت)، همچنان به نویسندگی ادامه داد و توانست آثار خوب و قابل توجهی در زمینۀ ادبیّات کودک و نوجوان بنویسد که نه تنها، در ایران؛ بلکه در بسیاری از کشورهای دیگر مورد توجه و استقبال قرار گیرد...
همانظور که خواندید ایشان از اول به داستان نویسی و کارهای هنری از جمله شرکت در تیاتر و صدا و سیما همچنین رادیو علاقه زیادی داشت در این بخش چند تا از موفق ترین آثار او را میگوییم:
هوشنگمرادیکرمانی تاکنون، کتابهای قصههای مجید، بچههای قالیبافخانه، نخل، خمره، مشت بر پوست، تنور و داستانهای دیگر، لبخند انار، مهمان مامان، کبوتر توی کوزه(مصاحبه-نمایشنامه)، مربای شیرین، مثل شب چهارده، نه تر و نه خشک، شما که غریبه نیستید، چلوخورش و ناز بالش منتشر کرده است که برخی از آنها به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی، چینی، کرهای، یونانی و ترکیاستانبولی ترجمه شده است. همچنین بیست و هشت فیلم تلویزیونی و سینمایی براساس داستانهای او به تصویر درآمده که در جشنواره های داخلی و خارجی شرکت نموده است.
آثار مرادی کرمانی تاکنون، جوایز متعددی از مراکز فرهنگی داخلی از جمله: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی (کتابسال)، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (جشنوارههای کتاب کودکان و نوجوانان، شورای کودکان، ستاد بزرگداشت مقام معلم و ... دریافت نموده است. همچنین آثار ترجمهشدۀ وی جوایزی را از موسسات فرهنگی و هنری خارج از کشور به دست آورده است از جمله:
دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان(آی بی بی وای (، هیأت داوران جایزۀ جهانی هانس کریستین اندرسن(1992- برلین- به عنوان نویسنده برگزیده)، موسسهی سی.پی.ان.بی کشور هلند، موسسۀ جوانان آلمان، وزارت فرهنگ و هنر اتریش، هیأت داوران جایزۀ کبرای آبی کشور سوئد و یونیسف (صندوق کودکان سازمان ملل متحد)، نامزد جایزۀ آلما(سوئد) آسترید لیند گرن .
او در بعضی از موسسات فرهنگی نیز، عضویت دارد از جمله:
عضویت در «شورای عالی بنیاد کرمانشناسی» و عضو پیوستۀ «فرهنگستان زبان و ادبیّات فارسی» و تدریس در دانشگاه.
او در سال 1384 به عنوان «چهرۀ ماندگار» در رشتۀ ادبیّات کودکان و نوجوانان کشور انتخاب شد.
در سال 1۴۰۰ با موافقت شورای شهرداری تهران نام یک خیابان مقابل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار گرفت. وی در این زمینه اظهار داشت:
"کار بسیار خوبی کردهاند. اگر دفاع میکنم برای شخص خودم نیست، من در کتابم زنده هستم، در عین اینکه جایزه را دوست دارم و تشویق را دوست دارم باید بگویم اینها دورچین غذای اصلی هستند. باغچهبان آدم کمی نبود؛ خیلی کار کرد و خیلی سختی کشید. همه این افراد حاصل سختی، رنج، تلاش و کوشش هستند"
اما در نهایت پس از کش و وقوس های بسیار و مخالفت ها از سمت نهادهای مختلف تغییر دولت و ..... چند کوچه به نام ایشان نام گذاری شد که بعدا به اسم های قدیمیشان بازگشتند..........
قصههای مجید نخستین اثر نویسنده است. این کتاب، مجموعهای از داستانهای کوتاه است که شخصیت اصلی آن مجید،پسرک دوازدهساله، و بیبی ،مادربزرگمجید، است. راوی، شخصیت اصلی داستان (مجید) است که تا حدودی از عنصر گفتوگوی شخصیتهای داستانی در روایت، برای تجسمبخشیدن به فضای داستانی بهره برده است.طرح داستانی در قصههای مجید، با توجه به مضمون داستانها، طرح ساده و شخصیتمحور است؛ یعنی تمامی عناصر داستانی، در بازگویی حالات و کنشهای شخصیت اصلی داستان به کار گرفته شده است. زبان در مجموعۀ پنج جلدی «قصه های مجید» از نوع گفتاری است. زبان گفتاری از زبان مردم سرچشمه میگیرد. ویژگیهای این زبان جملههای ساده، کوتاه و گاه بریدهبریده است. قوام و جان این زبان، با تکیهکلامهای خاص و ضربالمثلهای عامیانه تعیین میشود.»(حاجینصرالله، 1382: 139) «ویژگی های سبکی این مجموعه به شرح زیر است:
-شخصیت اصلی داستان، پسر دوازدهساله که پدر و مادر خود را از دست داده است و یکی از اقوامش(مادربزرگ) از او نگهداری میکند.
-مکان داستان، شهر است؛ اما ارتباط شخصیتهای اصلی داستان با روستا قطع نشده است.
-مضمون داستانی، به قطببندی اجتماعی توجه دارد و شخصیت اصلی داستان، در قطب فرودست قرار دارد که در کنشهایش، با شخصیت های فرادست مقابله میکند.
-زبان داستان، گفتاری است و بسامد استفاده از ضربالمثل و اصطلاحات عامیانه، بسیار بالاست.
-در برخی از داستان ها بیان توضیحی و در برخی به دلیل آرایش و پیرایش زبان گفتاری، بیان به سمت بیان توصیفی و روایتیگری گرایش دارد.»(هاشمیان و رجبیهمدانی، 1391: 13)
رمان ناز بالش
رمان «نازبالش» اثر«هوشنگ مرادی کرمانی» نیز، رمانی «قصهمحور» است و اساساً کلّ نوشتار به قصۀ طولانی شباهت دارد. «معمولًا در چنین آثاری حضور نویسنده در پشت تابعهای موضوعی و قراردادی اثر نباید احساس شود و این ویژگی را نوع و چگونگی خـود پیـشفرض اولیه قصه را تعیین میکند. در رمان «نازبالش» پیشفرض یا تابع ذهنی نویسنده که در چیدمان تخمههای کدو به شکل علامت سؤال روی نازبالش و فروختن هرکدام از تخمهها به قیمت گزاف خلاصه میشود، بسیار نامتعارف و باورنشدنی است و اگر ظاهر دلقـکگونه فـروشنده را هم در نظر بگیریم، بیشتر به این تناقض اولیه پی میبریم. تابع ذهنی دوم«هوشنگ مرادی کرمانی»، دادههای او در مورد پینهدوزی است که وقتی پول دو روز را در یک روز درمیآورد، دیگر روز دوم کار نمیکند. تابع ذهنی سوم نویسنده درباره مردی است کـه مـیخ کـفش، پایش را آزار میدهد؛ اما حاضر میشود هزار تـومان بـابت خـوردن یک تخمه کدو به فروشنده بدهد تا بلکه بهطور ضمنی نویسنده هم سرانجام از این ترفندهای عامرانه نتیجهای بگیرد که اساسا به تـخمه کـدو هـم هیچ ارتباطی ندارد. چیدن تخمهها به شکل علامت سـؤال بـه منظور پازلگونهگی و معماسازی نیز از جنس حادثه نیست؛ بلکه پیششرط آگاهانۀ دیگر نویسنده برای اثبات یکی از بنمایههای موضوعی رمان «قصهمحور»خود است. شاید این پرسش مطرح شود که نویسنده در اصل میخواهد چیزهای غیرقابل باوری را باورپذیر سـازد؛ واقعیت آن اسـت کـه در آخر رمان هم، هر دوی این تابعهای ذهنی اولیه برای خواننده در ابهام مـیمانند و صـرفاً به عنوان بهانههایی شخصی برای قصهگویی جلوه میکنند.»(حاجینصرالله، 1382: 121)
با همهی اینها رمان «نازبالش» اثر«هوشنگ مرادی کرمانی» از جهات بسیاری قابل تـأمل و شـایسته تـعمق و تفکر است و این ضعفهای اولیه در برای خلاقیتهای نویسنده و سایر دادههای رمان تا حـدی کـمرنگ مـیشوند. این رمان، براساس موضوعاتی قدیمی و نیز دادههایی که به فراخور زمان تغییر کرده است و امروزین شـدهاند، شکل گـرفته اسـت؛ ضمنا همه چیز نشان میدهد که ذهن نویسنده، ذهنی قصهساز است و برای شکلدهی به فـضای تـخیلی حد و مرز نمیشناسد:
«بابا،آسانسورچی ساختمانی بود بلند، در شهرک. ساختمان هم خانه تویش بود و هم اداره و شرکت و کارگاه. تخم کـدو تـنبل را کـه خورده بود، حس میکرد هوشش زیادشده و هی زیادتر میشود، شب از زور هوش زیاد خوابش نبرد. تازه، کمی کـه چـشمش گرم شد خواب دید کلیدی مخفی گذاشته تو آسانسور، کلید را میزند میرود بالا، میرود آن بـالاها، پیش مـاه و نـاهید و زهره و پروین، پیش ستارهها. بعد، از آن بالا ناهید هلش میدهد. میاندازدش پائین، میآید طبقه همکف که باید پیرمردی را کمک کـند، زیر بغلش را بـگیرد، ببرد تو آسانسور و ببرد طبقهی هشتم. از خواب پرید و بیخواب شد»(مرادیکرمانی،1376: 12)
هوشنگ مرادی کرمانی اکنون پا به سن ۷۸ گذاشته است و به عنوان یکی از مفاخر ادبیات ایران زمین از او تقدیر میکنیم............
کارگاه داستان نویسی کودک تضمینی وکاربردی با تخفیف ویژه + آموزش چاپ کتاب!
کارگاه آمار و روش تحقیق بسیار جامع و کاربردی = 40 ساعت فیلم آموزشی!
توضیح جامع و کامل سر فصل های کاربرد زبان
خرید کتاب کاربرد زبان در تربیت با تخفیف ویژه از سایت رواد
ارادتمند شما گروه رواد.............
بستن دیگر باز نشو! |