مهربانی کردن
یک روز بهاری خیلی قشنگ در جنگلی سرسبز و زیبا کلبه ای کوچک بود که در آن کیلا، مادرش، پدرش و خواهرش زندگی میکردند.
کیلا هر روز به مهدکودک میرفت، اما هیچ دوستی نداشت. یک روز که به مهد کودک رفت از معلمشان پرسید چطور میشود دوست پیدا کرد ؟
خانم معلم لبخندی زد و گفت اول از او میپرسیم با من دوست میشوی ؟بعد او جوابت را میدهد.
پیلا، پینا و هولا از سوال او خندیدند
کیلا غمگین شد، دو کنج لب هایش پایین آمد، بغض کرد و اشک هایش بر روی گونه اش میغلطید و لباسش را خیس میکرد
و خانم معلمش با مهربانی بر سرش دستی کشید و گفت: ناراحت نباش، تو میتوانی با آنها دوست شوی!
و زنگ استراحت که به صدا درآمد، کیلا به حیاط رفت و به آنها گفت:با من دوست میشوید؟
آن ها شانه هایشان را بالا انداختند، در حالیکه لبهایشان را وارونه کرده بودند ،سرشان را به راست و چپ چرخاندن و چیزی نگفتند
کیلا از جیبش چهار تا کشک قلمی سفید بیرون آورد و بین خودش و دوستانش تقسیم کرد. روز بعد هولا بطری آبش را فراموش کرده بود، کیلا لیوان اضافه اش را به او داد و گفت:می توانی امروز با این لیوان آب بخوری!
هولا خوشحال شد و از او تشکر کرد
خانم معلم در حال یاد دادن ساختن کاردستی با نی بود. پینا و پیلا نمیتوانستند آن را بسازند، زمان استراحت داشت نزدیک میشد اما آنها هنوز نتوانسته بودند بسازند، کیلا که متوجه این موضوع شد، رفت به آن کمک کرد و توانستند آن را بسازند.
زنگ استراحت که به صدا درآمد، پینا پیلا و هولا از کیلا تشکر کردند و گفتند: خوشحال میشویم اگر با ما دوست شوی، کیلا گفت:من هم خوشحال میشوم.
آن ها قهقه خندیدند و دست های هم را گرفتند و برای بازی به سمت حیاط دویدند.
نویسنده:
حسنا موسوی
از دانش آموزان برجستۀ ترم سوم مدرسۀ نویسندگی کودک رواد
بستن دیگر باز نشو! |