خرگوش باهوش و ببر گرسنه - رَواد
خرگوش باهوشی در یک روز پاییزی به رودخانه رفت تا کمی آب بنوشد. در راه برگشت به کلبه اش، ببری گرسنه از لای درختان جلوی راه خرگوش را گرفت و گفت: کجا میروی خوشمزه؟
و در یک حرکت غافلگیرانه او را با دندان هایش گاز گرفت و به کلبه ی خودش برد. ببر که همیشه در کلبه اش قفس کوچکی داشت، خرگوش را داخل قفس گذاشت. خرگوش عرق کنان نگران بود. دندان هایش را به هم میفشرد و لبان قرمز رنگش را میخورد، با خودش گفت:
چطوری میتونم از دست این ببر بدجنس خلاص بشم؟ خدایا چه کار باید بکنم؟
تا که یک فکری به سرش زد، و به ببر گفت: « آقا ببره، اگر اجازه دهید من برای شما دسر خوشمزه ای درست کنم.»
ببر که چند روزی میگذشت غذا نخورده بود، در قفس را باز کرد و اجازه داد خرگوش برای او دسر درست کند. بعد از اینکه دسر آمده شد ببر بدون معطلی دسر را خورد و ناگهان بیهوش شد. خرگوش باهوش از فرصت استفاده کرد و در کلبه را باز کرد و در یک چشم به هم زدن فرار کرد و از دست ببر بدجنس نجات پیدا کرد.
نویسنده:
امیررضا جانعلی پور
از دانش آموزان برجستۀ ترم سوم مدرسۀ نویسندگی رَواد
بستن دیگر باز نشو! |