******************
چه کسی پادشاه این جنگل است؟
جنگلی بود سر سبز زیبا در پشت کوه های بلندقامت، حیوانات زیادی در این جنگل زندگی میکردند. در این جنگل ادمیزادی
وجود نداشت فقط در آن حیوان پیدا میشد ولی چند ماهی بود که تعادل در این جنگل به هم ریخته بود و حیوانات ارامش نداشتند. هر کس هر کاری که میل داشت انجام میداد و همه کم کم شروع به شکایت کردند.
مورچه گفت:این چه زندگی است فیل هر روز خدا با ان پای بزرگش پا روی خانه من میگذارد.
خرگوش گفت:پا روی هویچ های من بدبخت هم میگذارند.
یکی یکی همه شروع به شکایت کردند و تمام جنگل پر از صدای حیوانات بود
ببر گفت:فایده ای ندارد باید در جنگل یک سلطان و فردی قوی باشد که تکلیف ما روشن کند و قوانین هایی بزارد.
فیل گفت:باید من سلطان جنگل شوم قدرت من از همه بیشتر است.
ببر گفت:با خود چه فکر میگویی اگر قدرتمندی در این جنگل باشد ان منم.
شیرگفت:همه ساکت شوند من خودم خدای قدرتم.
بین حیوانات دعوا بود که ناگهان سگ پیر امد و گفت:نیازی به دعوا نیست ما یک امتحانی میگیریم هر کس در ان امتحان اول شد ان سلطان جنگل میشود چه کسی میخواهد در این امتحان شرکت کند؟
شیر, خرس, ببر, فیل و میمون شرکت کردند همه وقتی با خبر شدند که میمون میخواهد شرکت کند خندیدند و گفتند میمون کجا سلطان جنگل کجا, میمون اهی کشید ولی نا امید نشد سگ پیر شروع کرد به پرسیدن سوال
سگ گفت : اگر فردی روزی به پادشاهی شما توهین کند و بگوید تو به درد سلطان بودن نمیخوری چه میکنید؟
شیر گفت :ان را میخورم .
گفت :حلقه اویزش میکنم.
فیل گفت :ان را در اب میاندازم تا غرق شود.
ببر گفت : دستور میدهم ان را شکنجه بدهند.
همه حیوانات ترسیدند با جواب هایی که دادند, نوبت به میمون رسید
میمون گفت : از ان دلیلش را میپرسم اگر مشکلی داشت تا برایش برطرف کنم.
سگ پیر گفت:اگر روزی برسد که حیوانات دیگر غذایی برای خوردن نداشته باشند به ان از غدای خود میدهید؟
شیر گفت: خیر چرا باید غدای خودم رو به دیگران اعطا کنم
ببر, خرس و فیل هم با حرف شیر موافق بودند
میمون گفت:البته غدا های خودم را با دیگران تقسیم میکنم و کلی را هست برای تعمین غدا برای مثال, خر میتواند زمین را شخم بزند سگ میتواند دانه بکارد و فیل میتواند به انها اب دهد تا بتوانیم کلی میوه, سبزیجات, بوته, درخت و..... بکاریم .
سگ پیر میخواست سوال بعدی خود را مطرح کند که اهو امد گفت :تمام کنید این امتحان را بهتر است میمون سلطان جنگل شود اگر این چهار تا شوند یک روز خوش هم در جنگل نخواهیم داشت. همه با حرف اهو موافقت کردند و سلطان جنگل سگ پیر اعلام شد میمون قوانین هایی را گذاشت مانند خونه ی دیگران رو خراب نکردن, خراب نکردن غدا حیوانات, بهم احترام گذاشتن و....
حیوانات هم در جنگل با ا رامش زندگی کردند و سلطان بودن به زور بازو نیست به هوش است.
نویسنده : ساناز سپهری (ترم دوم نویسندگی مدرسۀ نویسندگی مؤسسۀ رَواد)
***************************
دختری که در خواب راه میرفت
روزی روزگاری دختری به اسم نسا با پدر و مادرش در این دنیا بزرگ زندگی میکردند اوایل فصل زمستان بود که پدر مادر نسا چیز عجیبی درباره نسا متوجه شدند نسا در خواب راه میرفت خیلی عجیب بود پدر مادر نسا از این قضیه آشفته شده بودند اما نسا خودش از این موضوع خبر نداشت روزی صبح مادر نسا, نسا را از خواب بیدار کرد تا به کلاس ویالنش برود. نسا به کلاس رفت.
نسا همیشه از بین دانش آموز های کلاس بهتر ویالون میزد و این باعث شده بود که دانش اموزان به نسا حسادت کنند اون روز مسابقه ویالون بود معلم دو نفر را از بچه های کلاس انتخاب میکرد تا با هم مسابقه ویالون بدهند و هر کس بهتر ویالون بزند برنده مسابقه میشود که ناهگان معلم نسا و سارا را صدا زد که با هم مسابقه بدهند نسا نمیخواست با سارا مسابقه بدهد چون اون بهترین دوستش بود و از این موضوع هم که نگذریم یک هفته ای بود که این دو دوست با هم قهر کرده بودند این یک هفته سارا با نسا خوب بر خورد نمیکرد و همیشه با عصبانیت سر او داد میزد نسا دلیل این برخورد رو نمیدونست او میترسید بعد این مسابقه رابطه شون بد تر بشه نسا به معلم گفت:(می تونم با یکی دیگه مسابقه بدم.)سارا با خنده گفت:(حتما میترسی که به باخی همچین حرفی میزنی.) و نسا که اصلا دوست نداشت کم بیاره مسابقه رو قبول کرد اون ها ویالون رو زدند و شروع کردند به نواختن هر دو فوق العاده مینواختن ولی برنده مسابقه نسا معرفی شد و سارا خیلی ناراحت و عصبانی شد و رابطه اش با نسا بد تر شد نسا با صورتی غمگین بر گشت به خانه. شب فرا رسید همه خواب بودند که ناگهان مادر نسا متوجه شد که نسا در خواب راه میرود پدرش را صدا زد نسا را از خواب بیدار کردند نسا وقتی بیدار شد شوکه شده بود چون به جایی که در تخت خوابش باشه در پذیرایی ایستاده کنار پدر و مادرش ایستاده بود مادر و پسرش تصمیم گرفتن حقیقت رو برای نسا تعریف کنن نسا بعد فهمیدن حقیقت شوکه شده بود و باورش نمیشد تصمیم گرفتن, اول صبح نسا را به دکتر ببرند صبح رسید و شروع به حرکت کردند دکتر نسا را کامل چک کرد و به آنها دارویی به نام کلونازپام داد تا هر شب قبل خواب بخورد و به آنها گفت فردا دوباره بیاین در راه نسا را بردند کلاس ویالون نسا تا وارد کلاس شد همه بچه ها در حال مسخره کردن او بودن که در خواب راه میرفت و سارا داشت با صدای بلند میخندید و تعریف میکرد نسا خیلی ناراحت شد و اصلا نمیدونست چه جوری دوستاش از این قضیه با خبر شدن او فکر میکرد که مادرش به سارا گفته ولی خیلی از دست بچه های کلاس ناراحت شده بود به خونه که رفت بعد خوردن غذا تصمیم گرفت اتفاقی که در کلاس برایش افتاده را برای مادرش تعریف کنه مادرش از این بر خورد بچه ها و کاری که سارا کرد عصبانی بود اما او به سارا هیچ چیز درباره این موضوع نگفته بود و این ذهنش رو درگیر کرد به نسا گفت:(عزیزم یکم بخواب و خودت رو ناراحت نکن من فردا با مدیر حرف میزنم .)نسا خوابید و دارویی که دکتر بهش داده بود رو خورد وقتی خواب بود مادرش تصمیم گرفت اتاقش را تمیز کنه بتری اب نسا را برداشت تا بشوره وقتی در بتری اب را باز کرد اب بتری سیاه بود او وحشت کرد و چون نسا صبح دقیقا از این خواب خورده بود و امید وار بود که این کار خود نسا باشه یا از این اب نخورده وقتی نسا بیدار شد مادرش بتری اب رو نشون داد نسا گفت:(نه من چیزی توی این بتری نریختم نمیدونم چرا سیاهه وقتی خوردم هم متوجه رنگ اب نشدم.)اون ها دلیل این سیاهی نمیدونستن فردا که قرار بود برن پیش دکتر مادر نسا هم میخواست بتری رو نشون دکتر بده شب که شد نسا در خواب راه میرفت مادرش بیدار شد و اون رو برگردون به تخت خواب نسا و بالای سرش خوابید. صبح شد و آنها توی ماشین در حال حرکت به بیمارستان بودند نسا توی ماشین در این فکر بود که بعد دکتر چجوری با هم کلاسی هاش رو به رو بشه ایا دوباره هم کلاسی هاش مسخرش میکنند وقتی رفتن دکتر, دکتر نسا را چک کرد و یک دارو دیگه به نام کلونازپام داد و دو سه نکات توضیح داد تا رعایت کنه پدر نسا و نسا از بیمارستان بیرون اومدند و مادر نسا بتری رو نشون دکتر داد و گفت که نسا از این اب خورده دکتر تصمیم گرفت روی این مواد سیاه تحقیق کنه دکتر معتقد بود که در خواب راه رفتن نسا بخواطر این اب هست و نسا چند روزیه که داره از این اب میخوره دکتر گفت :(ممکنه کسی در بتری اب نسا این مواد رو ریخته.)مادر نسا فکر کرد که ممکنه بعضی از بچه ها ی توی کلاس ویالون این کار رو کرده باشن چون چجوری اونا با خبرن که نسا توی خواب راه میره نسا رفت توی کلاس وقتی رفت همه بچه ها مسخرش میکردن و با ناراحتی رفت بیرون مادر نسا همه چیز رو واسه مدیر تعریف کرد و اونا تصمیم گرفتن توی دوربین رو نگاه کنن که چه اتفاقی مییوفته, وقتی نسا رفت بیرون دیدن سارا موادی دستشه و داره توی بتری میریزه مادر نسا به نسا گفت بره بتریش رو بیاره وقتی دره بتری رو باز کردن دیدن اب بتری سیاه شده و متوجه شدن کار سارا هست مدیر, سارا, را رو به دفتر احظار کرد و زنگ به مادر سارا زد تا بیاد به مدرسه مادر سارا, سارا رو تنبیه کرد و سارا از نسا معذرت خواهی کرد ولی دیکه نسا با سارا دوست نشد و نسا هم فهمید حسادت انسان رو به چه کار هایی وادار میکند.
نویسنده : ساناز سپهری
از مهارت جویان برجستۀ مدرسۀ داستان نویسی کودک و نوجوانان رَواد
بستن دیگر باز نشو! |