نویسندۀ این متن زیبا آقای محمدامین نصوحی از مهارت جویان مستعد نویسندگی رواد هست. با شوق و باانگیزه این داستان های زیبا را در جلسات آغازین دوره نوشته اند. قطعاً نوشته های او روز به روز زیبا و زیباتر خواهد شد. با آرزوی موفقیت های روزافزون برای همۀ کودکان ایران زمین. متن او را با هم میخوانیم.
قهرمان
شبی در شهر روند سانترو همه داشتند برای هالووین آماده میشدند شب آرامی بود هانی داشت برای اجرای تئاتر تمرین میکرد او دختری زیبا با موهای طلایی بود ناگهان صدای بلندی شنید از پنجره اتاق دید که آب دریا به سمت بالا پاشید و یک ابر شرور با لباس سبز رنگ و با تفنگ لیزری با یک سفینه از داخل آب بیرون آمد هانی با دیدن او رنگ صورتش مثل گچ سفید شد دهانش باز ماند قلبش تند تند میزد و دست و پاهایش میلرزید و یخ کرده بود با صدای پدرش به خود آمد و شروع به فرار کردن همه مردم با دیدن ابر شرور مثل هانی پا به فرار گذاشتند همه ناامید شده بودند که یک دفعه صدای آژیر برج سایبون بلند شد سایبون ابرقهرمان بود و در برج زرد رنگ خیلی بلندش زندگی میکرد او یک سفینه و چند تفنگ لیزری بمب و موشک و یک ماشین بسیار سریع داشت او خیلی مهربان بود و مردم او را دوست دارند داشتند با سفینه اش به سمت ابر شرور رفت و با لیزرهایی که داشت به سمت سفینه ابر شرور شلیک کرد سفینه او آتش گرفت و در دریا افتاد ابر شرور شکست خورد هانی و مردم دور تا دور سایبون را گرفتند و او را روی دستان خود بالا بردند و او را قهرمان نامیدند.
مغز خمیری و مغز سنگی
من دارم دوچرخه سواری یاد میگیرم و دلم میخواهد بدون پایه بروم مغز خمیری به من میگوید ادامه بده داری خوب پیش میری من خوشحال میشم و بیشتر تلاش میکنم اما بین پا زدن من مغز سنگی میپره وسط و میگه نه شاید بخوری زمین مراقب باش من استرس میگیرم و به بابام میگم بابا پایه ها رو ببند دوباره مغز خمیری میگه ادامه بده به حرفش گوش نده اون داره تور رو گول میزنه ولی مغز سنگی میگه نه اون داره تو رو گول میزنه من که گیج شده بودم با خودم فکر کردم و دیدم حرف مغز خمیری درسته اما مغز سنگی اشتباه میگه و من به تلاشم ادامه میدم.