چه فکر میکنی
که بادبان شکسته، زورق به گِل نشستهای است زندگی
در این خراب ریخته که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بستهایست زندگی
چه سهمناک بود سیلِ حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشهخوشه ریخت
و آفتاب در کبودِ درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابرتیره ای گرفته سینۀ تو را
که با هزار سال بارش شبانهروز هم دل تو وا نمیشود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خونفشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیو لاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشادهدامگاه ننگونام
به خون نوشته نامۀ وفای توست
به گوش بیستون هنوز صدای تیشههای توست
چه تازیانهها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوهِ قامتِ بلندِ عشق
که استوار ماند، در هجومِ هر گزند
نگاه کن هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفهزار انفجارِ نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جانِ آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال، دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینۀ شکستهایست
که سرو راست هم در او، شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه در کمینِ درههای این غروبِ تنگ
که راه بسته مینمایدت
زمانِ بیکرانه را تو با شمارِ گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگِ درد و رنج
بسانِ رود که در نشیبِ دره سر به سنگ میزند
رونده باش! امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
بستن دیگر باز نشو! |