عزاداران بیل
این کتاب محصول سال ۱۳۴۳ و مجموعهای از چند داستان است.
نویسنده: دکتر غلامحسین ساعدی پزشک و زادهی ۲۴ دیماه ۱۳۱۴ در تبریز.
سال وفات: ۲ آذرماه ۱۳۶۴ در پاریس.
حدود سیوشش سال از مرگ نویسنده میگذرد، اما همچنان کتابهایش خواندنی است.
داستان اول:
درونمایهی داستان حول مرگ و انتظار شکل گرفته و نویسنده فضای ماتمبار و رکود و رخوت روستای بَیَل را بهخوبی نشان دادهاست.
🌷
تلاش مردم برای قوت لایموت و کفنودفن است. در این روستا مردها چپق میکشند و به فکر فرومیروند!
🌷
داستان از این قرار است که ننهرمضان، زن کدخدا، بیمار است و پسرش بر بالین مادر بیتاب.
کدخدا بر جان پسر بیمناک است که مبادا با فوت مادر، پسر نیز قالبتهی کند.
کدخدا زن را برای درمان به شهری نزدیک روستا میبرد. شهرهای اطراف روستا هم حال خوشی ندارند، بیمارستان کثیف و بدون کوچکترین امکانات است. هوش و استعداد کودکان در شهر و روستا هرز میرود.
عزاداران بیل برای خودشان عزادارنند. آنان جامعهی غیرانسانی برای خود ساحتهاند، همین است عاقبت بیهودگی، کسالت و بیکاری.
زن کدخدا، ننهرمضان، میمیرد و رمضان، پسر کدخدا، به فاصلهی چند روز از مفارقت مادر میمیرد و دختری که حالا اسم پسر بر روی اوست و همچنان منتظر آمدن رمضان روزها را میشمارد.
داستان به ایجاز ترسیم شده و حس خفگیومنگی را به مخاطب منتقل میکند.
این داستان برای من دوستداشتنی بود.
🌹🌹🌹🌹
چند جمله از این داستان:
🌸 آن طرف استخر که رسیدند، روشنایی فانوس افتاد تو آب. ماهیها آمدند کنار استخر و مردها را نگاه کردند.
🌸 صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
🌸 حال ننهرمضان خرابتر شدهبود. سیاهی چشمانش پیدا نبود و نفسهای بریدهبریده میکشید.
🌸 رمضان بلند شد و نشست و گریههایش را خورد.
🌸دکتر لحاف را از روی ننهرمضان زد کنار. مگسهای آشنا را دید که رو صورت مریض ریسه شدهبودند. چشمها خشکیده و غبار آخرین ساعت در مردمکهای پیرزن شناور بود.
🌸 پاهای سیاهشدهی ننه از لای لحاف افتادهبود بیرون، انگشتهای دراز و ازهمبازشدهاش خاکهای نرم کوچه را شیار میزد.
🌸 مردها چپقهاشان را چاق کردند و نشستند و رفتند تو فکر.
🌸🌸🌸
فاطمه حکیما
بستن دیگر باز نشو! |