menuordersearch
ravaad.ir

کارگاه داستان نویسی بزرگسال 58 نکتۀ طلایی برای نوشتن رمان به صورت حضوری و آنلاین

عبارت مورد نظر خود را جستجو کنید ...
۱۴۰۲/۸/۱۳ شنبه
(19)
(0)
کارگاه داستان نویسی بزرگسال 58 نکتۀ طلایی برای نوشتن رمان به صورت حضوری و آنلاین
کارگاه داستان نویسی بزرگسال 58 نکتۀ طلایی برای نوشتن رمان به صورت حضوری و آنلاین

گروه رواد

  داستان دانۀ انسان است تا انسان است، این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت و به سوی تو سر بر خواهد کشید.

 


مؤسسۀ رواد تقدیم می‌کند:  کارگاه داستان نویسی خلاق (کودک و بزرگسال)کارگاه نویسندگی بزرگسال آغاز دوره از آبان ماه 1402
ردۀ سنی: بزرگسال: از 12 سال به بالا. به صورت ترمی و ادامه دار.


سرفصل های دوره:
1- تعریف داستان، ادبیات داستانی و انواع داستان؛
2- موضوع، هدف و کسب آگاهی؛
2-  پیرنگ و ساختار آن؛
3- درون مایه و گره گشایی؛
4-شخصیت پردازی و تمرین توجه به احساس؛
5-زاویۀ دید و انواع آن؛
6-  گفت و گو و ساختار زبانی نویسندگی (علم معانی و طرح واره ها)؛

7- فضا و رنگ درداستان؛

8- ناخودآگاه جمعی و چطور از من فردی به من جمعی راه پیدا کنیم؛

9- مراحل نوشتن، توضیح دربارۀ چاپ اثر و معرفی صندوق هنر و سرای اهل قلم.

حتماًً به سه میم (متن، موضوع و مخاطب) هم توجه می‌شود.

 

داستان نویسی  برای بزرگسال  نویسندگی بزرگسال تکنیک های داستان

کارگاه نویسندگی (بزرگسال) (به صورت حضوری و آنلاین) + پشتیبانی دائمی + تسهیلات چاپ و نشر اثر + گواهی معتبر.

در این کارگاه به طور جدی به مسئله نوشتن می‌پردازیم. این کارگاه ادامه دار است. نویسندگی مثل یک سفر می‌ماند، از نقطۀ آغاز که همان تصمیم و خواست ما برای نوشتن است، آغاز می‌شود و مقصد بی پایان است. ذات هنر بینهایت است و نویسندگی نیز  زیرمجموعۀ هنر قرار دارد، از این رو بی نهایت است.

این کارگاه برای نویسندگان،  تولیدگران محتوا، ادبی نویسان، نمایش نامه نویسان، فیلم نامه نویسان و همۀ کسانی که با قلم سروکار دارند،  بسیار مهم و کاربردی است.

در این کارگاه خواهیم گفت که زبان از اجزایی تشکیل شده است  جا به جایی اجزاي کلام،  ایصال و رسانگی را دگرگون می‌کند. بنابراین ما ىر اين کارگاه دربارۀ ساختارها صحبت می‌کنیم که چطور جا به جایی ارکا جمله معنا را تغییر می‌دهد. به عنوان نمونه یک ساختار را معرفی می‌کنیم:

-  جمع بستن یکی از ارکان جمله:

مثلاً با جمع بستن کلمۀ قبل از فعل که در علم معانی به آن مسند می‌گویند، مفهوم کثرت ایجاد می‌شود. به دو جملۀ زیر توجه کنید:

عید شما مبارک باشد!

حال معنای همین جمله با جمع بستن مسند (کلمۀ پیش از فعل) دستخوش تغییر می‌شود:

عید شما مبارک ها باشد!

تأکید و تاثیرگذاری جملۀ دوم به مراتب از جملۀ اول بیشتر است.

این کارگاه هشت جلسۀ یک ساعت و نیمه به همراه پشتیبانی دائمی+ گواهی رسمی  + تسهیلات چاپ و نشر اثر است. هزنیۀ دوره: 650 هزار تومان.

کارگاه داستان نویسی بزرگسال

                                 

ثبت نام داستان نویسی بزرگسال آغاز شده است. لطفاً برای ثبت نام کلیک کنید.

 

ازجمله کارگاه های خاطره نویسی ما که در ذیل مجموعه کارگاه های نویسندگی برگزار می‌شود در دو جلسۀ اموزشی برای علاقه مندان برپا خواهد شد. سرفصل های دوره به شرح زیر است:

کارگاه خاطره‌نویسی مبتنی بر دیدن احساس

۲ جلسه‌ی آموزشی

سرفصل‌ها:
دیدن احساس؛
مست‌نویسی؛
شروع؛
میانه؛

پایان؛
زبان نوشته.

هزینه برای هر مهارت جو فقط 170 هزار تومان است.

ظرفیت 15 نفر.

 

*****************************

نوشتن برای آرام سازی ذهن و راحتی روان مفید است. گذر از اضظراب، دل آشوبی، افکار سمی و مزاحم، با قلم ثابت شده است. در نویسندگی با احساس سروکار داریم. یعنی قلم چرخش از روی احساسات و با فرمان دهی قلب است. از این رو حتماً و ناگزیر باید با احساسات خودمان آشنا شویم و در طول روز آن را تجربه کنیم.

احساسات شادی، غم، ترس، نفرت و ....

 

یکی از تکنیک هایی که در ترم دوم به آن می‌پردازیم نوشتن براساس حرکت سیال ذهن است. ارنست همینگوی می‌گوید: «مست بنویس، هش‌یار ویرایش کن.»

به مست نویسی دقت کنید. مست نویسی یعنی بی خویش بنویسیم و ناخودآگاهی را احضار کنیم. در این نوع نوشتن باعث می‌شود به ناخودآگاه نزدیک و نزدیک تر شویم و سخنی که از دل برآید لاجرم بردل می‌نشیند. چه بسیار مواقعی که باعث می‌شود با این مست نویسی مواردی که در ناخودآگاه ما ذخیره شده و خودمان به ظاهر از آن آگاه نیستیم، به وجودش پی ببریم. سفر به دوران کودکی و به آن هنگام که از آغاز زندگی و خاطرات کودکی در ذهن و ضمیر ما به جا مانده نعمتی است که با نوشتن حاصل می‌شود.

 

جریان سیال ذهن

 

به چند نمونه داستان براساس شیوۀ جریان سیال ذهن توجه کنید. این داستان ها را نویسندگان مدرسۀ نویسندگی رواد نوشته اند:

چادر گل گلی مورد علاقمو سر کردم و کاسه آش رو از مامان فخری گرفتم، مامان فخری شروع کرد به تکرار همان توصیه همیشگی
⁃ گلی در کوچه شیطنت نمی‌کنی ها!
با کلافگی چشمی گفتم و از خانه بیرون زدم در کوچه لی لی کنان رفتم انگار تمام حرف های مامان فخری را از این گوش شنیده و از آن یکی در کرده بودم. جلوی پایم را ندیدم و آسمان آبی را جلوی چشمانم دیدم آسمان خیلی تمیز و زیبا بود، با صدای بابابزرگ که صدایم می‌کرد چشم از آسمان برداشتم و به سمتش رفتم. بابابزرگ گفت: گلی بابا بیا برو طناب را از مامان پری بگیر تا تاب رو ببندیم به شاخه ی درخت سرو‌ و با بچه ها بازی کنید. مامان بزرگ کنار چشمه نشسته بود، سمتش دویدم و وقتی به مادربزرگ رسیدم نگاهی به خودم درون اینه زلال و تمیز چون چشمه انداختم، زیبا شده بودم، روز عروسی ام بود، مامان فخری خنده ای از خوشحالی کرد و گفت: دخترم زیبا شده چون ماه، خوشبخت شی مادر، خواستم تور روی سرم را جایه جا کنم که ناگهان به لیوان روی میز که مادرم خیلی دوستش داشت گیر کرد و لیوان در یک آن به صد تکه تبدیل شد، مادرم با عصبانیت نگاهی به من کرد و گفت: دختره بی عرضه هیچ چیز تمی توانم دستت دهم و من جگرم سوخت همانند زخم روی زانویم.

نویسنده خانم الهام هاشمی نژاد

تولید گر محتوا

 

نوع دیگر داستان داستان هایی است که با زاویۀ دید اول شخص و به صورت خاطره گویی در قالب رئال پرداخته می‌شود و مناسب برنامه های فضای مجازی و شبکه های اینترنتی است:

 

 

داستان
اسمم مبیناست. ریزه‌میزه و کمی تپل هستم. صورتم سفید و چشم‌های مشکی و زیبایی دارم. خیلی‌ها قبلا به هم گفته بودند که چشمام خیلی قشنگه و در عوض من هیچ‌وقت خودم رو زیبا نمی‌دیدم. آدم مضطربی بودم و با کوچکترین تغییر یا فشار دچار نگرانی می‌شدم. در تهران و در خیابابون‌های بالاشهر تهران متولد شدم. پدرم حجره‌ای در بازار داشت. وضع مالی‌مون خوب بود. برادرم ازدواج کرده بود و سر کار و زندگی خودش بود ولی هر از چند گاهی تو کارامون سرک می‌کشید. من دختر بزرگ خانوداه بودم و با خواهرم سه سال اختلاف سن داشتیم و با هم خیلی صمیمی بودم. در کنار اضطراب، غرور خاصی در من بود که بارها از اطرافیانم شنیده بودم. اون وقت‌ها سال های آخر دبیرستان بودم و تصمیم داشتم دانشگاه برم. این هدف معنایی در زندگی م بخشیده بود. هر روز هشت ساعت در س می‌خوندم. کنکور رو که دادم مطمئن بودم که قبول می‌شم. دانشگاهی که قبول شدم، یه امتحان وروردی به شکل مصاحبه داشت تا دانشجوها رو بیشتر محک بزنند. روز مصاحبه مانتوی سورمه‌ای کمریم رو به تن و آرایش غلیظی کردم و زیبا و خوش و خرم و با اضطراب همیشگی کفش رسمی و پاشنه بلندی رو به پا کردم وارد دانشگاه شدم. دانشگاه ما بزرگ و سرسبز بود. درختهای کاج و بلوط فضای خیلی قشنگی به سنگفرش‌های آجری داده بود. آفتاب قشنگ وسط کله‌ام بود که پشت در اتاق مصاحبه رسیدم. تو حالتی از شادی و نگرانی و ترس ... دست و پا می‌زدم که اسمم رو خوندند: خانم مبینا ماجدی بفرمایید.
وارد سالن بزرگی شدم که چند تا مرد پیر و یک پسر جوون نشسته بودند. نوع چیدمان طوری بود که راحت می‌شد فهمید که استادا کدوم‌ها هستند. ازم چند تا سؤال پرسیدند و همه رو مثل بلبل جواب دادم. یه استادی بود که بهم خیره شده بود. رنگ چهره‌اش کبود و کلۀ طاسی داشت. نگاهش رو از من می‌دزدید ولی زیرچشمی حواسش بهم بود. سؤال‌ها رو پاسخ دادم و هر چهار استاد ازم تشکر کردند و اسمم رو جز قبولی‌ها رد کردند. حضورم در اون دانشگاه من رو وارد بازی‌ای کرد که سرنوشتم رو رقم زد. دست تقدیر چیزهای عجیبی برام رقم زده بود. تو دانشگاه یه استادی بود که نسبتا سن دار و مسن بود. با من گرم می‌گرفت. پیش دانشجوها ازم تعریف می‌کرد. ‌ک‌کم عشق و محبت استاد داشت در دلم جوونه می‌زد و من سرسختانه مقاومت می‌کردم. شاگرد اول دانشکده بودم و حالا شاگرد سوگلی استاد شده بودم. هر روز به بهانه‌های مختلف ولی بدون این که شک برانگیز باشه من رو به اتاقش می‌کشوند و ازم تعریف می‌کرد. از کمالم، از زیبایی‌م از مناعت و دخترانگیم. نگاهش رو ازم برنمی داشت و من هم زیر تیر نگاهش مثل مرده‌ای میخکوب می‌شدم. راستش رو بخواد لذت می‌بردم که می‌دیدم این قدر ازم تعریف می‌کنه. انگار یه جور اضطراب‌هام کمتر می‌شد. با گفتن این‌که عشق ما معنویه و اصلا جنبۀ مادی نداره، اعتمادم بهش بیشتر شد. به مناسبت‌های مختلف برام کادو می‌گرفت. چون وضعش خیلی خوب بود کادوهاش همه‌ش سکه بود و گاهی هم گل و شیرینی و آجیل و گلدون‌های گرون قیمت می‌خرید. به من می‌گفت عشق بین او و من یک عشق افلاطونیه. یه روز راه برگشت از دانشکده هوا تاریک بود و خیلی سرد؛ زیر پام نگه داشت و من هم سوار ماشینش شدم. دیدم کلی کادو برام گرفته و من من می‌کنه تا سر صحبت رو باز کنه. استاد با شور داشت حرف می‌زد که ازشیشۀ پشت ماشین برادرم رو سوار بر موتور دیدم. یک لحظه نگاهمون به هم تلاقی شد. نگاهم رو دزدیدم ولی شک نداشتم که من رو شناخته از شیشۀ پشت نگاهی کردم و دیدم که داره تعقیبمون می‌کنه. به استاد گفتم می‌شه من رو پیاده کنید. گفت این جا بزرگراهه نمیشه. مجبور شدم قضیۀ برادرم رو بهش بگم. از آینه نگاه کرد و بهم گفت که نگران نباشم و خودش دو درش می‌کنه. از این روحیه‌اش خیلی خوشم می‌اومد. انگار برای هر مشکلی راه حلی داشت. اونقدر بزرگراه رو با سرعت رفت که اثری از برادرم دیده نمی‌شد. بهم یاد داد که رفتم خونه شتر دیدی ندیدی باشه. و زیر بار نرم. اون جا با همۀ نگرانی‌ای که داشتم نگاه تحسین آمیزی بهش کردم. انگار با بودنش نگرانی هام می‌رفتند و خیالم از آدم و عالم راحت بود. دستم رو با احتیاط به دستش گرفت. تا حالا من رو لمس نکرده بود. به خودم که اومدم تو بغلش بودم. بوی ادکلنش تو مغزم میپچید. انگار کودکی در آغوش پدرش آروم گرفته باشه. نمی‌خواستم اون لحظه تموم بشه. دستش رو آروم برد زیر چونه‌م و گونه‌هام رو نوازش می‌کرد. نگاهش بهم خیره بود و لباش رو ناخودآگاه نزدیک آورد و بوسۀ گرمی کرد. دستش رو آروم برد رو سینه‌ها و شروع کرد به فشار دادنش. زیر گوشم ترانۀ عاشقانه می‌خوند و بوسه ام می‌کرد. می‌گفت برات یه خونه می‌گیرم تو بهترین جای تهرون. زنم داره می‌ره اون ور پیش دخترم تو کاندا. پسرام هم سرشون تو کار خودشونه. می‌آی؟ به کسی نمی‌گیم. خواستی هم می‌تونی بگی و لی خانواده‌ات سرشناسند قبول نمی‌کنند. اضطراب تو چشمم فوران می‌کرد. نوازشش رو بیشتر کرد. دختر قشنگ حیف تو. هیچ پسری نمی‌تونه تو رو خوشبخت کنه. فکر می‌کنی پسرای امروز چی اند. شلوارشون رو نمی‌تونند بکشند بالا. صندلی راننده رو تا آخر کشید عقب و من رو کامل تحت اختیار گرفت. می‌گفت مست توام. تاریکی شب و جایی که ماشین رو نگه داشته بود، هیچ عابری رد نمی‌شد. همین مسئله به او اجازه می‌داد که با آرامش کارش رو پپیش ببره. آروم آروم دکمه لباسم رو باز کرد و سینه هام رو نگاه کرد. اجازه بهش ندادم. به خودش اومد. انگار یه کم عقل تو سرش اومد. به هم گفت. فردا شناسنامه‌ام رو براش ببرم تا حلالش کنه. شب که رفتم خونه همه چی عادی بود. بوی قورمه سبزی تو خونه پیچیده شده بود. مامانم صدا زد که برم شام بخورم. تو فضای عاشقانۀ استاد سر میز شام نشستم و غیرمستقیم از مامانم پرسیدم که از محسن خبری داره یا نه. مامانم اظهار بی‌اطلاعی کرد و من هم با خیال راحت به استادم که حالا بیشتر عاشق شده بودم فکر می‌کردم به نگاهای مشتاقش، به مهربونیاش، به صدای آرومش، به قدرتش، به مهارتش تو رانندگی، به دوستای زیادی که داشت، به ولخرجی‌هاش، به پولداریش. فکر استاد و عشق به او من رو احاطه کرده بود. صدای پیامک گوشیم دراومد. نگاه کردم استاد بود حالم می‌پرسید و این که رسیدم یا نه. و پیامک‌های عاشقانه که تا صبح ادامه داشت. سریع برام شارژ ایرانسل خرید که محدودیتی در پاسخ نداشته باشم. فردا شناسنامه م رو بردم و با دوست و رفیقایی که داشت تونست صیغۀ محرمیت رو بدون اجازۀ پدر بخونه. استاد تو حال خودش نبود. انگار به آرزوی دیرینه‌ش رسیده. من بهت زده بودم. همون روز یه خونۀ مجلل تو تهران اجاره کرد. خونه رو نفهمیدم چطور مبله کرد. این همه توانایی و آشنا داشتن و پول داشتن من رو به وجد می‌آورد و شگفت زده‌م می‌کرد. غذا از بیرون سفارش داد. خودش زیاد نخورد دیابت داشت. هر از گاهی زنش زنگ می‌زد و کوتاه‌کوتاه مکالمه رو تموم می‌کرد. غذا رو که خوردم بهم امون نداد. گفت دختر من طاقت ندارم. یه کم عقب رفتم. اصلا آمادگی ش رو نداشتم. گفت بشین چایی رو بخور. تمام لحظه‌ای که چای می‌خوردم چشماش رو ازم برنمی داشت. رنگش سرخ شده بود و خودش رو مچاله می‌کرد. نفس نفس می‌زدم. رفتم سرویس دست و صورتم رو بشورم و می‌دونستم در برابر این همه محبت و احساس نمی‌تونم دووم بیارم. به بهانۀ این که بیا اتاق خوابت رو ببین که چطور چیدم! من رو به اتاق خواب کشوند. به خودم که اومدم در آغوشش آرام گرفته بودم. اون روز یادمه رهام نکرد بارها این کار رو با من کرد. یه کم رفتاراش گیجم کرده بود. بدنم درد می‌کرد و توان راه رفتن نداشتم. نمی‌تونستم از جام بلند شم. برام غذا آورد و خودش تو دهنم می‌گذاشت. از خواهرم آمار خونه رو گرفتم. خبر خاصی نبود. به خواهرم گفتن خونۀ دوستم هستم و سفارش کردم یه جور اوضاع رو رتق و فتق کنه. با دوستم هم هماهنگ کردم که دروغم در نیاد و به ش قول دادم که بعدا براش تعریف می‌کنم. واقعا نمی‌تونستم تکون بخورم دوست داشتم یک هفته بخوابم. بدنم تو اون فشار خیلی درد می‌کرد. استاد چشمش رو ازم برنمی داشت. تلفنش یک بند زنگ می‌خورد. همکار، خانواده، دانشجو جلسۀ پایان نامه و رساله همه رو دست به سر می‌کرد. تو جواب تلفن هم روش و ازم برنمی گردوند. می‌دونستم چطوری دلبری کنم. انگار خودمم به این همه توجه نیاز داشتم. خندۀ مستانه می‌زد. خیلی شاد بود. شیرینی خامه‌ای، میوه، موز غذا تند تند می‌خورد. خورشت خوشمزه‌ای پخته بود. یک ماه همین طوری و با همین شدت می‌گذشت. شبها خونه بودم و لی روزها خونۀ استاد. برام حکم استادی داشت. به همین خاطر من بهش استاد می‌گفتم. شرمی بین من و او بود. او شبا خونه‌شون می‌رفت و صبحا کلاس‌ها رو زود تموم می‌کرد می‌اومد پیش من. دو ماهی به همین منوال گذشت. یک روز صبح قبل رفتن به دانشگاه احساس کردم حالت تهوع دارد. سرم گیج می‌رفت و چشمام دودو می‌زد.تهوع خشک بود انگار هیچی نبود ولی باز قطع نمی‌شد. رفتم داروخونه قرص بگیرم که تلفنم صدا دراومد. استاد بود. حالم رو پرسید بهش گفته بودم که حالت تهوع دارم. چند تا سوال ازم پرسید بعد فوری گفت قرص نگیر برو خونه می‌آم ظهر اونجا. فقط قرص نگیر. باشه؟ خیالش که راحت شد قرص نمی‌گیرم. گوشی رو گذاشت. رفتم خونه‌. هنوز کلید رو تو در نچرخونده بودم که از سرکوچه پیچید تو. برام بوق زد و دست تکون داد. ماشین و پارک کرد و زودی اومدیم تو. باز هم همون نگاه عمیق و بوسه های گرم و نوازش های بدن. دوباره حالت تهوع گرفتم. رفتم سرویس این بار بند نمی‌اومد. بهم گفت حاضر شم بریم دکتر. چند تا دکتر زنان رفتیم تا یکی بهمون بی نوبت وقت داد. آزمایش برام نوشت. بعد آزمایش معلوم شد که به همین زودی مادر شد‌ه‌ام. این خبر برای من حکم مرگ داشت. بی وقفه گریه می‌کردم. استاد شاد و شنگول بود. پسته ها رو دونه دون از جیبش در می‌آورد و می‌خورد و به من نگاه می‌کرد. بهش بی احترامی کردم. هر حرف نیشداری که می‌زدم انگار شکفته تر می‌شد. حس برتری‌ای در وجودش زبانه زده بود که با حرف‌هام خرد نمی‌شد. من بچه نمی‌خواستم. اما او می‌خواست. بهش گفتم تو که بچه داری. سه تاهم داری. با سرمستی می‌گفت بچه‌ی تو رو می‌خوام. خدا کنه به تو بره خوشگل و باهوش و پسر باشه. اومد نوازشم کنه نذاشتم. ناراحت شد. سرکشی نکن بچه. اعتقاداتی داشتم که اجازه نمی‌داد بچه رو بکشم. به خانوداه‌ام چی بگم؟ محسن، پدر، مادر، خواهرم. خدایا چه غلطی کردم. استاد گوشش به شکوه‌های من بدهکار نبود. گریه ام بلند تر شد و از ته دل ضجه می‌زدم. استاد متاثر شد و گفت. چاره ای نیست بهشون باید بگیم. می‌دونستم قشقرق به پا می‌شه. پدرم سکته می‌کنه. استاد ترسید که کار به کتک‌کاری و آسیب به بچه برسه.راه حل های زیادی پیشنهاد داد همه رو رد می‌کردم. گریه م بند نمی‌شد. بغلم کرد با مشت به سینه ش میکوفتم. نه‌تنها دردش نمی‌گرفت، بلکه مشتاق‌تر می‌شد. تو همون حالت گریه و اشک، با خنده گفت اول وایسا من یه دل سیر ازت لذت ببرم بعد بهت می‌گم چی کنی. نمی‌تونستم این همه بی خیالی رو بفهمم. می‌خواستم با لگد خردش کنم. ناچار مقهور خواستش شدم. همیشه همین طور بود. انگار جادو می‌کرد. پیشش بی رمق می‌شدم. وقتی شروع می‌کرد دیگه تمومی نداشت. خیلی با حوصله و اروم کارش رو پیش می‌برد. همون روز بعد از این که چرت کوچیکی زد. بلند شد و گفت مبیناجونم این راه حل به دست بزرگ فامیلتون حل می‌شه کسی رو داری که مو سفید باشه. هر چی گشتم عقلم به جایی نرسید جز خان عموی پدرم. تو بازار یه حجرۀ کوچیکی داشت که قرآن می‌فروخت و جلد کتاب صحافی می‌کرد. فردا صبح با استاد رفتم اونجا. همۀ ماجرا رو تعریف کردم. در تمام داستان سرش پایین بود. بعد یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به استاد. به من گفت یه لحظه از حجره برم بیرون. نمی‌دونم چه حرف‌هایی بینشون رد و بدل شد. وقتی صدام کردند قرار شد خان عمو با پدرو مادرم صحبت کنه. شبی که خان عمو اومد خونه‌مون اضطرابم صد برابر شده بود. صدای قلبم رو از زیر لباسم می‌شنیدم. خدایا چه کار کنم. تو خونۀ پدرم احساس غریبگی داشتم. به مادرم روم نمی‌شد نگاه گنم. چشمم رو از خواهرممیدزدم. خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم. می‌ترسیدم هر آن با صدای فحش و ناسزای برادرم نوازش بشم. صدای بلند گریۀ پدرم من رو از آسمون انداخت تو خود جهنم. سرم رو بین دو زانوم قاییم کرده بودم. مادرم اومد تو اتاق. دختر چه غلطی کردی؟ این کیه؟ این پدرسوخته کیه؟ خاک بر سرم شد. چی من به تو یاد دادم؟ سرزنش‌های مادرم تمومی نداشت. خان عمو راس می‌گه؟ کی؟ نمی‌دونستم کدوم سوال رو داره می‌پرسه. بهش گفتم دو ماهه ازدواج کردم ولی مادرم دنبال چیزدیگه ای بود. می‌خواست مطمئن بشه باردارم یا نه. امید داشت بگم دروغه باردار نیست ولی وقتی با سر تایید کردم محکم به سرش زد و در آستانۀ در وا رفت. رنگ به صورت مادرم نمونده بود. به مادر گفتم خلاف شرع نکردم عاشقش شدم و پای زندگی م می‌مونم. مادرم حق داشت. نگران زن و بچه‌ش بود. می‌گفت اگه زنش بیاد داد بیداد راه بیندازه چی؟ اگه .... خان عمو با استاد هماهنگ کرده بود که دو ساعت بعد از ورود خان عمو، به خونه‌مون بیاد. زنگ در به صدا دراومد. خواهرم از پشت آیفون تصویر استاد رو دید. به من رو کرد گفت: خودشه؟ سر تکون دادم. در و باز کردند. استاد خیلی سعی کرده بود که جوونتر نشون بده. به‌جای کت و شلوار رسمی، کاپشن پوشیده بود. با دسته گل بزرگ و کلی کادو اومد تو. با استقبال گرمی مواجه نشد. پدرم تحقیرانه بهش نگاه می‌کرد و منی که از پشت درز در شاهد رفتارهای شتابزدۀ استاد بودم. کادوها رو گذاشت. پدرم به دیوار خیره شده بود. رو کرد به خان عمو و گفت این آقا دختر من رو دزدیده. اجازۀ من کجا رفت؟ شما که مرد خدایی می‌دونید دختر با اذن پدر باید بره خونۀ شوهر. خان عمو هم تایید کرد و لی می‌گفت که دیگه کار از کار گذشته و دخترتون هم راضیه. گفت وگوها ادامه داشت. قرار شد استاد یه خونه به اسم من کنه و یه جشن کوچیک گرفته بشه و دوباره عقد محرمیت خونده بشه. مشکل اینجا بود که استاد زن داشت و بدون اجازۀ همسرش نمی‌تونست من رو عقد دائم کنه. استاد به همه اطمینان داد که تو ثبت آشنا داره و مشکلی نخواهد بود. و به این قولش وفادار بود و خیلی زود عملیش کرد.
روز جشن از همیشه زیباتر شده بودم. استاد اومد خونه مون. برعکس من که خیلی کم‌رو بودم او پررو بود. اومد اتاقم. وقتی من رو دید مشتاقتر از همیشه با ولع بهم نگاه می‌کرد انگار می‌خواست تمام زحماتی که تو این هفته برای برآورده کردن شرط‌های پدرم کشیده همین لحظه جبران کنه. می‌دونستم در این حالت هرگز نمی‌تونم جلوش وایسم. در اتاق رو از پشت قفل کرد. و نذاشت حرف بزنم. کمربندش رو درآورد و لباسای اتوکشیده اش را گذاشت کنار. دوست نداشتم تو اونجا این کار رو بکنه. بهش گفتم که نمی‌خوام الان اینجا و تو ی این موقعیت. دو سه ساعت کنارم بود. بعد رفت خونه‌ش. تا شب چندین دفعه پیامک زد و جملات عاشقانه می‌گفت و سفارش می‌کرد ورجه وورجه نکنم. مراسم جشن خیلی سنگین و بی روح برگزار شد. مادرم مثل یک تکه یخ تو صندلی جلوی در نشسته بود و به مهمان‌ها خوش آمد می‌گفت. فقط مهمان‌های نزدیک رو دعوت کرده بودند. گاهی پچ پچی از مهمان‌ها به گوش می‌رسید. استاد کاملا نشون می‌داد که کم‌کم بیست سالی باید از من بزرگتر باشه و من در آستانۀ ضربۀ اضطرابی شدیدی بودم. احساس می‌کردم هیچ کس در این عالم من رو تایید نمی‌کنه. نگرانی زندگی با مردی که از من خیلی بزرگتره و زن و سه تا بچه داره، داشت خفه ام می‌کرد. به مهمون‌ها نگفته بودیم که استاد زن و بچه داره و همین باعث می‌شد این ازدواج کمتر سوال برانگیز باشه. فردای اون روز من رسما زن استاد بودم و با بچه ای که تو شکم داشتم تمام قبله و دین و دنیای استاد شده‌بودم. نگران بودم اگه زنش بفهمه چه خواهد شد. تو این مدت قیافۀ زنش رو تو یه عکس بهم نشون داده بود. اگه بگم زشت ترین زنی بود که تو عمرم دیده بودم اغراق نکردم. صورت سیاه و لاغر و کشیده، دهان قیطونی و سیاه و موهایی مشکی و فرفری. از تو عکس داد می‌زد که این دو نفر اصلا با هم تناسب ندارند. این همه ولع نزدیکی استاد رو از خودش پرسیدم و بهم گفت هیچ وقت نتونسته یه رابطۀ صمیمانه‌ای با همسرش داشته باشه و مشکلاتی که در زندگی زناشویی داشتند رو برام تعریف کرد. زندگی من به همین منوال با شادی و عشق زایدالوصف استاد گذشت و فرزند اولمون به اسم مهیار به دنیا اومد. بلافاصله بعد از مهیار دوباره باردار شدم. اون روز خبر بچهۀ دوم رو می‌خواستم حضوری بهش بگم. براش پیامک زدم کی به خونه می‌آد و لی جواب نداد. بعید بود زود جوابم رو نده. حتی سر کلاس جوابم رو می‌داد. تو هول و نگرانی بودم که مادرم به خونه مون اومد و وقتی خیالش راحت شد که حالم خوبه رفت. بعد از رفتن مادرم، آقایی خونه مون زنگ زد و گفت استاد رو بازداشت کردند. گیج شده بودم. دلیلش رو نمی‌دونستم.. دست پسرم رو گرفتم و با تاکسی به کلانتری رفتم. چه رفتنی که ای کاش نمی‌رفتم. زن استاد تو حیاط کلانتری تو سیلی محکمی به من زد و با میانجی گری پسرش از من جدا شد. پسرش با خشم به پسرم نگاه می‌کرد. انگار پدرش یه میراث خوار دیگه براش آورده. فحش‌های رکیکی رو داشتم می‌شنیدم که تا بحال نشنیده بودم. روم نمی‌شد به پدر یا برادرم زنگ بزنم تا پشتیبانم باشند. در استانۀ فروپاشی روانی کامل بودم. وضع شوهرم رو از افسر نگهبان پرسیدم. اون روز برای اولین بار بود که به استاد می‌گفتم شوهرم. فرستاده بودنش بازداشتگاه. سند بردم و آزادش کردم. زنش تهدید کرده بود یا طلاقم بده یا تو زندون بپوسه. اون شب استاد خونه نیومد. نگرانی شدیدم داشت کار دستم می‌داد.دوباره به گوشیش زنگ زدم. صدای خستۀ پشت گوشی بهم فهموند که اوضاع بدتر از اونیه که فکر می‌کنم. اون غرور همیشگی به سراغم اومد و بهش گفتم هر تصمیمی بگیری من مشکلی ندارم فقط یه خبر می‌خواستم بهتون بدم که داری برای چهارمین بار پدر می‌شی و من برای دومین بار. انگار این اعداد رو برای تحقیر بهش می‌گفتم. سکوت کرد. انتظار داشتم چیزی بگ ولی حرفی نزد و گفتش فردا می‌آد خونه و قطع کرد. روز بعد به خونه اومد. عمارت بزرگش رو تو تهران به نام زنش کرده بود و اون هم از شکایت صرف نظر کرده بود. می‌دونستم چقدر اون عمارت رو دوست می‌داشت. خسته بود. رفتم چای براش بیارم. تا رسیدم دیدم تو تخت دراز کشیده و خوابش برده. انگار خیلی پیرتر از روزی بود که در دفتر دانشکده می‌دیدمش. دوران بارداری بچۀ دوم بهشیرینی بچه اول نبود. شوهرم برای ساکت نگه داشتن پسراش زمین‌هاش رو به اون‌ها بخشیده بود. وقتی فهمیدم زمین های شمال رو به اون‌ها داده خیلی ناراحت شدم. گفت چاره نداشته. یک عمر با پول ساکتشون کرده بود. حالا هم با پول باید اون‌ها رو ساکت می‌کرد. دوست داشت چیزی هم به اسم من و بچه هام کنه ولی چیز زیادی تو دست و بالش نبود. تو همون سال تو یه خونه‌سازی سرمایه‌گذاری کرد، و لی به شدت ضرر کرد. هیچ وقت یادم نمی‌ره روزی که پسرم تو بیمارستان به دنیا آومد ‌به سختی پول ترخیص رو داشت و از این بابت خیلی شرمنده بود. پول استادی با مخارج کمرشکن همسر اولشو مخارج من و خرج دیابتش چیز زیادی براش نمی‌ذاشت. تازگی‌ها چشماش این قدر ضعیف شده بود که به سختی مهیار و ماهان رو تشخیص می‌داد. پسرم یک ساله بود که استاد خواهرش رو بر اثر دیابت از دست داد و وحشت و نگرانی من برای وضعیت سلامتی استاد دوچندان شد. از اون همه حرارات چیز زیادی نمونده بود. دیابت و افسردگی دست به دست هم داده بود که گوشه گیر تر بشه. حالا دقیقا از ازدواجمون ده ساله که می‌گذره بچه هام ده و نه ساله‌اند. مدرسه می‌‌رند. من تازه دکتریم رو گرفتم و خودمم هم کار می‌کنم. و کمک خرجی برای خونه هستم. استاد با اینکه از زنش رو دوست نداشت، ولی هرگز طلاقش نداد. من رو هم آزاد گذاشت که دوست داشتم می‌تونم برم. من از این رفتارش نارحت بودم. از ببیماریش ناراحت بودم. از زن و بچه‌اهاش ناراحت بودم. از آروم شدنش ناراحت بودم ولی همۀ این‌ها رو خودم انتخاب کرده بودم و دنیا بالا و پایین بسیاری داره. یاد حرف خان عمو می‌افتادم که می‌گفت چند سال حتما بهت خیلی خوش می‌گذره و چند سال هم خیلی سخت. برای همه زندگی این شکلی می‌چرخه. چرخ گردون بالا و پایین بسیار داره. الان که این سطور رو می‌نویسم استاد بین ما نیست. مهیار و ماهان هر دو شون پزشک شدند. و در طبابتشون موفق. درسته استاد پیشم نیست، ولی یاد و خاطراتش با من هست. هر گزخاطرۀ تلخی از او به یاد ندارم. شیرینی زندگی با او همچنان در کام من شیرین و دوست داشتنی است.

من بیست و سه سالم بود و در روستایی کوچک زندگی می‌کردم. تو روستای ما رسم بود دخترا در سیزده سالگی شوهر کنند. در مقایسه با اون ها من پیر دختر بودم و مادرم نیش و کنایه بهم می‌زد که خجالت زده شدیم تو روستا. زنای همسایه برام دوره افتاده بودند تا شوهر پیدا کنند. خلاصه تو همین سن بودم که مادرم مدام زیر گوشم خوند و خوند تا راضی شدم زن ناصر بشم. ناصر مرد لاغر اندامی که سربه زیر بود و موی گندمی اش را با حنا رنگ می‌کرد. بیست سال از من بزرگتر بود. مادرم می‌گفت ثروت مند و مرد جاافتاده‌ای است قدر جوونیت و می‌دونه. ما تو روستا زندگی می‌کردیم و ناصر تو شهر. زنش رو تو تصادف از دست داده بود و بچه هم نداشت. شاگرد رانندۀ ماشین بزرگ بود. خیلی اتفاقی ماشین اوستاش تو جاده نزدیک روستا ی ما خراب شد مجبور شد شب رو در روستا بگذرونه. ماشین ناصر یک هفته طول کشید تا درست بشه و ناصر یک هفته تو روستای ما موند و دست تقدیر اون رو به خونۀ پدرم کشوند و از من که همسایه ها نشون کرده بودند، خواستگاری کرد. ناصر آدم بی تفاوتی بود. اصلا بود و نبود من براش مهم نبود. خیلی سرد و بی عاطفه. در عوض من دختر پر انرژی با اندام درشت بودم. موهای بولند و صورت سفیدی داشتم. صورتم پر کک مک بود و دندون هام از هم فاصله داشت. در مجموع دختر بانمک و تند و تیزی بودم. مراسم عقد و عروسی به سرعت گذشت. بعد عروسی که به حجلۀ بخت رفتم، ناصر یک بار هم حرف ها یعاشقانه زد. یک بار هم من رو نبوسید. برای درآوردن لباسم کمک نکرد. اصلاً من رو آماده نکرد. حرف قشنگ زدن بلد نبود و یه راست رفت سر کار خودش و بعد پشتش رو کرد به من و خروپفش اتاق رو پر کرد. این کار همشگیش بود. در طی روز شاید پنج کلمه هم حرف نمی‌زد. شش سال آزغار همین طوری گذشت. ازش بچه خواستم گفت حوصلۀ وق وق بچه رو ندارم. اصرار کردم فایده نداشت. یک روز دیگه خیلی پیله کردم. تابستون گرمی بود. گفتم من حق دارم تو این زدگی و بچه م یخوام. جوابی بهم نداد. داشت آماده می‌شد بره سر کار. دید خیلی سماجت می‌کنم با آرامش به طرف کتری رفت. کتری داشت قل می‌زد. از سر گاز برداشت و با کمال خونسردی به بازوم ریخت و رفت سر کارش. داشتم تو خونه الو می‌زدم. هیچ کس نبود به دادم برسه. مادرم از بابام چند سالی بود که طلاق گرفته بود و من غریبتر از همیشه در گوشه ای داشتم زندگی می‌کردم. رفتم سر داروخونه دارو برای دستم بگیرم. سر ظهر بود و غیر از کارگر داروخونه که اسمش حبیب بود، کسی نبود. نمی‌دونستم چه دارویی بگیرم. بهش گفتم برای دست سوخته چه دارویی دارید و اون که بی پناهی من رو دید سر صحبت رو باز کرد و با هم گرم گرفتیم. انتهای داروخونه یه انبار دارو بود. من رو برد اونجا و یه پماد به بازوم مالید و شروع کرد به تعریف کردن از بدنم. چیزی که تا حالا از شوهرم نشنیده بودم. کم کم رفت و آمدم با حبیب بیشتر میشد. صبح که شوهرم ناصر از خونه می‌رفت و بعضی روزها هم می‌دونستم ناهار خونه نمی‌آد با حبیب خوش می‌گذروندم. او کارگر داروخونه بود و اتاق پشت انبار براش بود و همیشه بساط منقلش جور بود. اولین پک شیشه گیجم کرد اما رفته رفته عادت همیشگیم شده بود. اولاش حبیب مفت بهم مواد می‌داد ولی بعدش بهم گفت پول مواد رو یه جوری به دست بیارم. راهش رو هم خودش بهم یادم داد. گفت تو پارک کنار داروخونه دو نفرند که مواد می‌فروشند. رفتم پی یک شون که مرد میانسالی بود با پشت خمیده. بهم گفت دو شب خواب برا سه روزه‌ت موارد می‌دم ازون جنسای اعلا. گفتم شب نمی‌تونم بیام. خنده‌ش رو بلند تر کرد و گفت: سه روز خواب به همون اندازه مواد می‌دم. نتونستم قبول کنم. هر چی دو دو تا چهارتا کردم دیدم جور در نمی‌آد. برگشتم خونه ولی حالت نئشگی داشت بیچاره م می‌کرد. گفتم ناصر با همۀ خنگی و بی حواسیش حتما می‌فهمه که خمارم. باید یه فکری بکنم. به یاد محمد پسرخالۀ ناصر افتادم. مرد آقایی به نظر می‌رسید بهش گفتم مریضم و یه کم نیاز به پول دارم اولش تعجب کرد که بهش زنگ زدم و لی گفتم ناصر مسافرته و دسترسی بهش ندارم. محمد می‌دونست من کس و کاری ندارم. گفت با موتور می‌اد پیشم. می‌دونستم چطوری دلش و از راه ببرم. لباسای تنگ پوشیدم و دستمال به سرم کردم روی تخت دراز کشیدم. فضا و همه چیز اماده بود تا محمد رو به خونه بکشونم و تلکه ش کنم. محمد من رو که دید و خندید. خیلی ازم خوشش اومده بود. تا قبل اون من رو بی آرایش دیده بود. حال اوضاع فرق می‌کرد. خاطرش رو جمع کردم که دو سه ساعت کسی نمی‌اد. اول کنارم نشست و بعد خودم دستش رو گرفتم و باهش گرم گرفتم. در حین رابطه زنجیر طلاش رو برداشتم. اینقدر تو کیف بود که نفهمید.دو تا چک هم داشت برداشتم و با خودم گفتم برا حق السکوت لازم م می‌شه. این شد روزهای سیاهی که برای خودم ساخته بود. تا خرخره تو گند بودم. هر هفته یک نفر رو برای تلکه کردن به خونۀ شوهرم دعوت می‌کردم. و پول و طلا و وسایل گرون قیمتشون رو برمی داشتم. این طوری پول تهیۀ مواد چند سال رو ذخیره کرده بودم. یه روز که با سامان قرار گذاشتم. سامان فروشندۀ لوازم یدکی بود که خیلی اتفاقی تو اون روزایی که با حبیب بودم باهش آشنا شده بودم. به من زنگ زد و دوست داشت من رو ببینه من هم تو خونه خودم باهش قرار گذاشتم .ق رار شد ساعت دو بعد ازظهر که ناصر از خونه می‌ره، در رو باز بذارم. من هم در رو نیمه باز کردم و منتظر سامان بودم. سامان اومد خونه و ما کارمون رو کردیم و یه کم هم پول ازش دزدیدم و رفت هنوز نیم ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سروکلۀ ناصر پیدا شد. کلید داشت و اومد تو. ناصر بی حواس انگار یه کم مشکوک شده بود. من رو که دید وارفته با لباسای تحریک کننده و بویی که توفضا پیچیده بود. مشکوک شد ولی به روم نیاورد یک کم ترسیده بودم. یک هفته دست از کارکشیدم. من به اندازه چند سال پول ذخیره داشتم ولی عادت به این کار مثل اعتیاد داشت من رو می‌خورد. یه روز دوباره با سامان قرار گذاشتم. سامان اومد خونه مون. و هنوز وسط هال بود که ناصر از راه رسید. وای چه بر سرم می‌اومد در اون لحظه اومدم دروغی بگم و نقشه ای بکشم. ولی کار از کار گذشته بود. ناصر سامان رو نشوند تو مبل و دو تا مشت محکم تو صورتش خوابوند. دو تا از دندونای سامان ریخت بیرون و از ترس نمی‌دونست چی کار کنه. قندون روی میز رو رو سر ناصر پرت کرد و از در فرار کرد. و من که فاتحه‌م رو داشتم می‌خوندم. ناصر دستم رو گرفت و با همون وضعیت من رو پرت کرد تو کوچه و در و قفل کرد. با وساطت همسایه ها برام لباس آوردند. قشنگ بی آبرو شده بودم و صدای پچ پچ همسایه ها رو می‌شنیدم و ناصر هم دقیقا همین رو می‌خواست. من کسی رو نداشتم و بی پناه و آواره شده بودم. به یکی از همسایه ها رو زدم و ازش التماس کردم که بره تو خونه وسایل شخصی و بیشتر هم منظورم کیف پولم بود که تو این مدت جمع کرده بودم رو برام بیاره. زن همسایه سرمای هوا و لباسای نامناسب من رو دید دلش برام سوخت و رفت وسایلم برام آورد. اولش رفتم تو یه مسافرخونه و اون شب را تا صبح سر کردم. فردای اون روز تو خیابون‌ها پرسه می‌زدم و فکر می‌کردم که چه خاکی باید به سرم بریزم. دلم برای ننه و بابام خیلی تنگ شده بود. یک ریز اشک می‌ریختم. بی کس و کار و ننگین و شرمگین از گذشتۀ سیاه خودم بودم. دو کار بیشتر نداشتم یا از راهی که اومدم برگردم یا همین راه سیاه رو ادامه بدم. از ناصر عصبانی بودم کهب ا بی تفاوتی هاش وسردی رفتارش من رو وارد این بازی کثیف کرده بود. پول هام رو شمردم او نقدری بود که یک سالی دووم بیارم. تصمیم گرفتم به روستای پدریم برم و پیش پدرم زندگی کنم. می‌دونستم ننه م بعد از طلاق از پدرم، ازدواج کرده و شوهرش رفت و آمد با بچه هاش رو قدغن کرده بود. به روستا که رسیدم فهمیدم پدرم با زن جوانی ازدواج کرده و این قدر بچه قد و نیم قد سر پدرم ریخته بود که نمی‌دونست اصلا من چندمین بچه‌شم. با پولی که داشتم یه اتاق سیمانی کنار کلبۀ پدرم درست کردم. آب رو روزها از چشمه می‌اوردم و وسایلای دست دومی از سمساری خریدم و زندگی جدیدم رو شروع کردم. اثرات بی موادی کم‌کم داشت خودش رو نشون می‌داد. تصمیم جدی بود که ترک کنم. خودم رو به زنجیری بستم و زنجیر رو به میخ طویله محکم کردم تا فرار نکنم. خیلی دوست داشتم ترک کنم. کنار دستم چند تا نون و مواد خشک گذاشتم تا از گرسنگی نمیرم. خوبی روستا این بودکه کنار خانۀ پدرم خونه ساخته بودم و بچه های بابام هر از چندگاهی به من سر می‌زدند و اهالی روستا هم سرک به کارم نمی‌کشیدند. یک ماه تا دو ماه در همین حالت خماری و ضعف جون می‌دادم. کم کم اوضاع بدنم بهتر می‌شد و زهر مواد داشت خارج می‌شد. اما موجودی پولم ته کشیده بود و می‌دونستم بی‌پولی من رو به فساد فحشا و دزدی و اعتیاد می‌کشونه تازه بعد این‌که پولدار شم باید دین حبیب و سامان و ... را می‌پرداختم. این ها تصمیمهای من بود ولی من یک قرون هم دیگه پول نداشتم و نمی‌دونستم چه کار باید بکنم. یک چن وقتی به زن کدخدا سپردم که برای خدا هم شده اگه کاری تو روستا هست من رو معرفی کنه و با وساطت زن کدخدا چوپانی چند گله رو به من سپردند. تو فرصتی که گله‌ها چرا می‌کردند و علف می‌خوردند، درس های دبیرستان رو خوندم و در امتحانات شرکت کردم و دیپلمم رو گرفتم. حالا وقت این بود که دین و بدهی آدم هایی که به گردنم بود رو صاف کنم. اسمشون رو نوشتم و میزان بدهی هاشون رو تخمین زدم. گفتم خدایا توبه از همۀ کرده‌های بدم. آروم آروم پول جمع می‌کردم که سرو کلۀ ناصر دوباره پیدا شد. خاک بر سر بی غیرتش. ترسیدم آبروم رو ببره و من رو سکه یه پول کنه. پدرم که خیلی پیر شده بود ناصر رو نشناخت. ناچار ناصر با زن پدرم حرف زد و آدرس اتاق من رو بهش داد. ناصراومد تو اتاق محقرانۀ من. مثل همیشه یخ و کم حرف. بهم گفت کاری با بی ناموسی هات نداشته و ندارم. طلاقت رو غیابی دادم. این هم دو هزار تومن پول مهریه ت برو هر غلطی می‌خوای بکن. پول رو سرم پرت کرد و از جلوی چشام دور شد و بلافاصله اتوبوسی که داشت رد می‌شد و به شهر می‌رفت سوار شد و رفت. انگار گذشتۀ سیاهم بیشتر معلوم شد. بعد از چند سال که نماز نمی‌خوندم شروع کردم به نماز خوندن و از ته قلبم خدا رو صدا زدم که کمکم کنه. ته دلم خوشحال بودم که ناصر طلاقم رو داد. چون می‌دونستم برگردم خونۀ او باز هم آلوده می‌شم از بس که بی غیرت و بی توجه بود. من او سال دیلمم رو گرفتم و در درس و مشق به بچه های روستا کمک می‌کردم و معلم نهضت روستا شدم. توی چند سال از تمام پس انداز و حقوق کارگری و معلیم، پول‌هایی رو که به ناحق گرفته بودم پس دادم. الان که برای شما این خاطره را تعریف می‌کنم شصت پنج سالم هست و در کلبۀ کنار خانۀ پدریم زندگی می‌کنم و خدا رو شکر می‌کنم که از گذشتۀ سیاهم رو تونستم جبران کنم.

 

نویسنده:

دکتر فاطمه حکیما

 

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

1 نظر
حمید شفیع
سه شنبه سوم بهمن ۰۲
پاسخ
(6)
()
حمید شفیع
استاد جان خيلي عالي بود. دوست دارم کتابم رو هر چه زودتر تموم کنم خيلي تشويقم کرديد و چيزهاي زيادي ياد داديد.
پاسخ مدیر سایت
ممنون از حضورتون ترم دوم از اواسط بهمن شروع میشه
پاسخ مدیر سایت