خلاصه ای کوتاه از فصل اول کتاب مسائل فلسفی در مشاوره و رواندرمانی جیمز هنسن
برای دریافت و تهیه خلاصۀ کامل کتاب کلیک کنید.
کتاب: مسائل فسلفی در مشاوره و رواندرمانی (رویارویی با چهار پرسش دربارۀ شناخت،اثربخشی و حقیقت)
نویسنده: جیمز تی هنسن (James T. Hansen)
جیمز تی هنسن، استاد دانشگاه اوکلند در بخش مشاوره است. علایق علمی او مباحث فلسفی و نظری در مشاوره و بررسی انتقادی فرهنگ سلامت روان معاصر است.
او بیش از پنجاه مقاله و کتاب منتشر کرده است که چندین کتاب او به خاطر کمک به فلسفه انسانگرایی در مشاوره جوایزی را دریافت کرده است. او بیش از 25 سال تجربۀ پزشکی و مشاوره دارد. برای دسترسی به انتشارات دکتر هانسن و سایر اطلاعات او میتوانید به وب سایت وی مراجعه کنید.
مترجمان: سیده معصومه موسوی و ایمان همتی
ناشر: تهران: شبخیز سال چاپ: 1400
تعداد صفحات: 192، مشتمل بر پیشگفتار و هفت فصل همراه با کتابنامه و نمایهنامها
پیشگفتار:
نویسنده با مقدمه ارتباط شروع میکند که کمک کردن به دیگران مستلزم وارد شدن به ماتریکس ارتباطی است. این ماتریکس مالامال از نظامهای معنایی پیچیده، واقعیتهای هیجانی ناهماهنگ و تعارضات دردآور است که در سراسر زندگی تنیده شده اند. بنابراین یاریگری، حرفهای امری ذاتا ارتباطی است و نمیتوان آن را به زبان فنی و جدا شده از ماهیت ارتباطی آن توصیف کرد.
به اعتقاد نویسنده ایدهها هم، مبتنی بر اصل ارتباط اند. یعنی افراد میتوانند با اندیشهها، نظریهها و مفاهیم ارتباط برقرار کنند. و اساسا کنش ها و رفتارهای افراد متاثر از ایده ها و مبانی فکری آنها است.
نویسنده به مخاطب میگوید قرار است در این کتاب نسبت به معنایِ انسان بودن عمیقتر شویم. و به جای نگاهِ پزشکی که مراجعان رواندرمان و روانپزشکی را به مجموعه ای از نشانههای بالینی که آنها را مریض و بیمار کرده است تقلیل میدهند. مراجعان را افرادی ببینیم که درگیر فهم زندگی اند نه صرفا یک سری نشانه های ساده. به خود انسان و معنای آن حساس شویم
.نویسنده در این کتاب به این 4 پرسش پاسخ میدهد:
شناخت یک مراجع به چه معنا است؟ چه چیز مشاوره را اثربخش میکند؟ حقایق در ارتباط با مشاوره کشف میشوند یا پدید میآیند؟ آیا مشاوران با ایدۀ حقیقت را کنار بگذارند؟
نویسنده با این مقدمه فصل یک را با عنوان فرهنگ سلامت روان شروع میکند:
فصل اول فرهنگ سلامت روان
ایدهها همواره از ذهن انسان منشا میگیرند پس منطقا محال است که ایدهها، ایدوئولوژیها و نظریهها را بدون شناخت نظام معنایی ایدهپرداز نقد و درک کنیم. برای آنکه به خوبی بفهمیم یک ایده، نظریه چه میگوید باید دربارۀ خود اون نظریهپرداز، ویژگیهای شخصیتی، رفتاری و عاداتش اگاه باشیم. نویسنده دو مثال میآورد: آموزشهای مذهبی راجرز در دوران کودکی و شکل گیری نظریه انسانگرایی و مفهوم خود تحققبخشی او. یا فروید که انتقاد را نمیپذیرفت مخالفانش را تحمل نمیکرد و وابسته مادر بود و این ویژگیها در نطریه او متبلور شدند.اما متاسفانه به ندرت نظریهپردازان عوامل شخصی که در شکلگیری نظریهشان تاثیر داشتند را افشا میکنند. و معمولا زیر بار پذیرش این هم نمیروند که ایدههای آنان از معناهای شخصی آنها تاثیر پذیرفته است. شاید به این دلیل که دنیای علم این را نمیپذیرد. و اقرار به چنین امری موجب تضعیف اعتبار نظریۀ آنها میشود.
اگر مقالات علمی را بخوانید نویسندگان به ندرت درباره معنای شخصی یک موضوع صحبت میکنند تمام تبیینها و نتیجهگیریها از یافتههای پژوهشی مبتنی بر گزارههای علمی و شواهد پژوهشی است. نویسنده دراین کتاب این گفتمان رایج علمی را کاملا زیرپا گذاشته و در جای جای کتاب از معناها و شهودهای شخصی خودش صحبت میکند.
برای درک ایدهها، غیر از شناختِ آثار و معناهای ذهنی ایدهپرداز، باید به بافت و عوامل فرهنگی هم توجه شود. یعنی صرف معنایِ ذهنی کافی نیست، بلکه باید توجه کرد آن نظریهپرداز در چه بافت فرهنگی ایدهپرداری کرده است.
نویسنده در فصل اول میگوید: وقتی مشاهده میکردم ایده های من بازتاب فرهنگی است که در آن غوطه ور شدم، آزرده خاطر میشدم. دوست داشتم مستقل و رها از محدودیت های فرهنگی باشم اما الان نیک میدانم گریزی از فرهنگ نیست. تاثیرات فرهنگ تمام و کمال و فراگیر است. تنها و بهترین کاری که میتوانم کنم این استکه نسبت به تاثیرات فرهنگ بر خودم آگاه باشم. و تلاش کنم چیزی فراتر از تاثیر فرهنگ را تصور کنم.
شاید تصور کنید الگو و روش علمی قادر است به حقایق بکر (خالص) که فراسوی تاثیر فرهنگی است، دست یابد. اما کوهن (1996) نشان میدهد که کنکاش علمی خودش یک فعالیت فرهنگی است. شما وقتی میخواهید دانشمند شوید باید در یک محدودۀ فکری شستوشوی مغزی شوید که برای شما موضوعاتِ مورد بررسی و دامنۀ یافتههای پذیرفتنی را خواهد گفت. مثلا کسی که در فرهنگ روانپرشکی تحصیل کرده است هرگز به این نتیجه نمیرسد که افسردگی محصول تعارض ناخودآگاه است. بنابراین حتی کنکاشهای علمی و یافتههای علمی به نحو فرهنگی استخراج شدهاند. برای آنکه اثرات فرهنگ را بشناسیم لازم است نیروهای تاریخی که محیط فرهنگی که فرد را پدید اوردهاند را نیز بشناسیم.
ریشه های تاریخی فرهنگ سلامت روان معاصر به طور قطع توانایی ما برای کمک به روانرنجوران پیشرفت کرده. بی شک اینکه بیماران به جای لوب برداری (Lobotomy) درمان داوریی دریافت کنند هم اثربخشتر هم انسانیتر است. اما اینکه تاریخ سلامت روان نشان دهنده این باشد که به شکل پیشروندهای نردبان پیشرفت را بالا میرود و به پاسخهای قطعی منجر میشود درست نیست. زیرا که در این میان پول، سیاست، قدرت و جدال بر سر محیطهای دانشگاهی که محیط فرهنگی را شکل دادهاند نادیده گرفته میشود. محیطی (پول، قدرت، سیاست فرهنگ) است که کارورزان در آن کار میکنند پس از آن تاثیر نیز میگیرند.
اینکه تاریخ سلامت روان فرهنگ معاصر از کجا شکل گرفته است، چند نقطه تاریخی مطرح است:
1- جنبش تیمارستان در سده های هیجدهم و نوزدهم نقطه خوبی برای شروع هست. در سده های 1700 و 1800 تیمارستان ها تیکه زمین های بودند که برخلاف بیمارستانی امروزه، بیماران سالها ده ها حتی تمام عمر خود را در آن سپری میکردند.
دلیل جنبش تیمارستان:
1- فوکو (1965)
2- پایان جذام در اورپا. فوکو در کتاب تاریخ جنون میگوید:
3- در طول همه گیری جذام، جذام کدههای بزرگی ساخته شدند تا جذامیان از بقیه جدا کنند. با از بین رفتن جذام؛ جذام کدهها خالی شد. جامعه اروپایی تحت تاثیر فرهنگ بیگانگان فرهنگی، دنبال بیگانگان جدیدی بودند که جذام کدهها را پر کنند. اینگونه انجا محل زندانی کردن دیوانگان تبدیل شد.
4- برخی هم به این اشاره کردند که سرمایهداری با جنبش تیمارستان همزمان به وجود امدند. بیماران مبتلا به اختلالات روانی برای جامعه سرمایه داری که نیازمند نیروی کار است، بار اضافه محسوب میشدند راه چاره این بود که آنان را به عنوان افراد نابهنجار و منزوی کردنشان، انها در اقامتگاه های خاص سکنی دهند. بنابراین صنعت سلامت روان صرفا ندیمه سرمایه داری است.
در طول تاریخ سلامت روان دو الگوی تبیینی برای تبیین و سببشناسی اختلالات روانی حاکم بوده است:
1- زیستشناختی 2- روانی-اجتماعی هر دو این الگوها در طول تاریخ دوام آوردند و امروز فرهنگ سلامت روان را شکل دادهاند.
الگوی زیستشناختی دلایل اختلالات را نابهنجاریهای زیستشناختی فرض میکند اما فرضیههای زیستشناختی به درمانهای بدوی ویرانگر منتج میشدند. و تنها در میانه قرن 19 الگوی زیستشناختی مداخلههای سودمندی ارائه داد.
برخی این الگوهای ویرانگر مثل جراجی بینی، برداشت رودهها، فرو بردن در حمامهای سرد، یا لوببرداری بود که عملا تاثیری نداشت جز آنکه بیماران معمولا بعد از دریافت این درمانها به زامبیهای گیج، منگ و بی اختیار تبدیل میشدند.
الگوی دوم الگوی روانی اجتماعی است که از الگوی قبلی مطلوبتر است اما در کارنامه آن هم سیاهی دیده میشود مثل برچسب مادران یخچالی به مادران کودکان اوتیستیک توسط بتلهایم یا جیغدرمانی برای پالایش هیجانی.
نویسنده میگوید: در حالت آرمانی این دو الگو باید نیروهایشان را متحد کنند تا فرهنگ سلامت روان به یک اندازه از این دو نیرو استفاده کند اما عملا هیچ وقت چنین چیزی محقق نمیشود. تاریخ فرهنگ سلامت روان را به پاندولی تشبیه کرده که مدام بین این دو الگو (زیستشناختی و روانی-اجتماعی ) در نوسان است. در اوایل قرن 19 روانکاوی مهمترین عاملی بود که باعث شد این پاندول به سمت الگوی روانی اجتماعی حرکت کند. و استقبال و گسترش روانکاوی عوامل مختلفی مثل هیجانهای پساشارکویی درباره ریشه روانزاد اختلالها، گرایش علمی و تجربه فروید با بیمارانش و تحلیل فروید از رویاهایش بود.
در دهه 1950 تبیینهای روانکاوی بر فرهنگ سلامت روان چیره شد در نتیجه پاندول ایدئولوژیک به سمت الگوی روانی اجتماعی تثبیت شد .اما در دوران معاصر با ظهور درمانهای به نسبت موفق پزشکی این پاندول مجدد به سمت تبیینهای زیست شناختی تغییر جهت داد
آرام آرام با با وضع قانون مجوزها به روانشناسان و مددکاران اجتماعی رقابت جدیدی دربازارسلامت روان شکل گرفت که باعث افول روانکاوی در دهههای 1960 و 1970 شد. روانکاوی به نفع داوردرمانی کنار گذاشته شد چرا که نسبت به روانکاوی راه سودآورتری برای زندگی بو.د. در سال 1952 نخستین DSM
عرضه شد اما در عمل کارورزان سلامت روان از این نسخه که به ایدوئولوژيک روانکاوی وابسته بود کمتر استفاده میکردند.
در دهۀ 1970 رابرت اسپرتزر روانپزشکی بود که زندگی حرفه ای خود را وقف ایجاد ویراست سوم DSM کرد. به جای بنا کردن این نسخه براساس مبانی روانکاوی، نسخۀ توصیفی DSM را ایجاد کرد. این نسخه از DSM به معنی دوباره زنده شدن جنبش بیماریشناختی بود که از سدۀ 19 مسکوت بود. اصل پایۀ روانپزشکی توصیفی به این معنا است که اختلال سلامت رون باید تنها براساس دردنمونها (علائم و نشانهها) بدون توجه به گرایشهای نظری، مقولهبندی شوند. به این ترتیب با انتشار این نسخه راه برای پژوهش در حوزه سلامت روان هموارتر شد.
با چاپ مقدمۀ DSM-III در سال 1980 تشخیصهای روانپزشکی جدیتر گرفته شدند. گرایش مهم دیگری که در دهۀ 1980 رخ داد و به فرهنگ سلامت روان جهت داد، حق بیمه بود. شرکتهای بیمه که از پرداخت بیحساب برای درمانهای پایانناپذیر خسته شده بودند، از درمانگران خواستند درمانهایی را پی بگیرند که علائم (دردنمونها) را کاهش میدهد نه تغییر ساختارهای شخصیتی. بنابراین با انتشار یک کتاب راهنمای تشخیصی علامتمحور، حق بیمههای مدیریت شده و صنعت دارو پاندول ایدوئولوژیک به سرعت در مسیر زیستشناختی و پزشکی تغییر جهت داد. جایی که امروز هم در آنجاست. همکوشی این نیروها موجی قدرتمند به سود پزشکی کردن مشکلات روانی ایجاد کرد. بدین ترتیب روانپزشکان گروه گروه درمانهای گفتگویی را رها کردند، دارودرمانی را به عنوان روش درمان اتخاذ کردند. حالا نوبت رواندرمانگران بود به اقدامی بیاندیشند تا از مزایای اقتصادی این پزشکی شدن جدید جا نمانند. آنها صورت حسابهای خود را به شرکتهای بیمه و شرکتهای مراقبتهای بهداشتی مدیریت شده ارسال کردند.
شرکت مراقبتهای بهداشتی مجموعه فعالیتهایی است که در کشورهای پیشرفته بهمنظور کاهش هزینههای مراقبتهای بهداشتی و ارتقای سطح خدمات انجام میشود. فعالیتهایی از قبیلِ مشوقهای اقتصادی برای پزشکان و بیماران برای انتخاب اشکال کمهزینهتر درمان، برنامههای بازنگری ضرورت خدمات ویژه پزشکی، کنترل بر پذیرشهای بستری و مدت بستری و ...
اما این شرکتها شروط خاص خود را داشتند. در صورتی درمانهای گفتگویی را زیر چتر حمایت خود قرار میدادند که آنها درمان را بر اساس اصطلاحات پزشکی تعریف کنند. از راهنماهای توصیفی پزشکی استفاده کنند و .... بدین ترتیبت. رواندرمانگران هر روز بیش از پیش شبیه پزشکان شدند و از اصطلاحاتی چون اختلال، علائم، طرحهای درمانی استفاده کردند. در میانۀ سال دهۀ 1990 منع قانونی از تبلیغات مستقیم برای تجویز دارو برداشته شد. بدینترتیب همه جا تشویق به تجویز داور بود. برنامههای تلویزیون، روزنامههای کثیرالانتشار، و همۀ رسانهها از اثرات مثبت تجویز داور میگفتند.
رواندرمانگران نیز برای آنکه از این قافله عقب نمانند تشویق به طراحی درمانهایی شدند که در الگوی پزشکی قرار بگیرد. به این ترتیب میتوان گفت فرهنگ سلامت روان معاصر همواره رو به جلو نبوده است. درمانگران و کارورزان رواندرمانی برای رسیدن به بهترین و پیشرفتهترین مراقبت باید کورکورانه از احکام و انتظارات فرهنگی کورکورانه میکردند.
پس از آنجا که فرهنگ سلامت روان از زمان پیدایشش تا کنون متاثر از پول، سیاست، فرهنگ، درگیری داخلی میان حرفههای مختلف، مدپرستی تشخیص و درمان، نوسانهای ایدئولوژیک قرار داشته، کاروزان امروز وظیفه دارند احکام فرهنگ جاری را نقادانه مورد بررسی قرار دهند. یک تمرین سودمند در تفکر نقادانه این است که بررسی کنیم کدام یک از مفهومپردازیهای غالب امروز در قرن 21 ممکن است دهههای بعد نادرست تلقی شوند. احتمالا کدامیک از رویکردهای مدرن امروزی در آینده تاسفبار تلقی میشوند. مشابه دهها نظریه ومفهوم پردازیهای که امروزه باطل شمرده میشوند. هر دورۀ تاریخی در گذشته، معیارهای فرهنگیای داشته که اشتباه و ویرانگر بوده است، بنابراین خامی است فکر کنیم دورۀ کنونی استثنا است. نویسنده تجویز داورهای روانپزشکی در مقیاس انبوه به کودکان را از جملۀ این اقدامات میداند که در آینده خواهیم فهمید اشتباه بوده است.
البته نویسنده تاکید میکند، علیه دارو یا روانپزشکی موضع نمیگیرد و الگوی پزشکی را فینفسه نقد نمیکند. نویسنده اذعان میکند که امروزه دارو و روانپزشکان توانستهاند از رنج افراد بیشماری بکاهند. سخن نویسنده این است که الگوی پزشکی و دارو ابزارهایی هستند که برای قلمرو و هدفی که ساخته شدهاند مفیدند؛ اگر از این ابزارها در اهداف دیگری استفاده شود چه بسان ویرانگر باشند. پس نقد ابتدایی نویسنده به الگوی پزشکی این است که دارو و الگوی پزشکی در قلمرویی (مشاوره و رواندرمانی) به کار گرفته میشود که در آن سودی ندارد یا کاملا ویرانگر است.
درمانهای گفتگویی بهعنوان مراقبتهایی بهداشتی
در دهۀ 1980 درمانگران از اینکه خود را جزو حرفههای پزشکی یا شبه پزشکی بدانند، و رواندرمانی را با اصطلاحات پزشکی تعریف کنند به شدت اکراه داشتند به اجبار تن به چنین تعاریفی میداند. اما در طی 3 دهۀ گذشته درمانگران هر روز بیشتر از پیش به خود میبالند که خودشان را به عنوان متخصصانی شبه پزشکیی تعریف کنند. آنها به راهنماهای توصیفی چون DSM، و ترسیم درمانهای علامتمحور (دردنمون محور) ارزش قائل میشوند وقتی به آنها خرده میگیریم که این موارد با مبنای معرفتی درمانهای یاریگرانۀ ارتباطی مانند صمیمیت، پیوند، ارتباط، صداقت عاطفی و امنیت ربط و نسبتی ندارند، سرخورده میشوند.
حقیقیت است که در اتاق درمانگران خبری از تجهیزات پزشکی چون سرنگ، مچبند فشارخون، تبسنج و دیگر تجهیزات نیست. اتاق رواندرمانی فقط برای صحبت کردن طراحی شده است ونه اقدامت پزشکی.
نویسنده میگوید برخی با این استدلال که چون فرض دوگانه نگری ذهن و بدن کنار گذاشته شده است و ذهن و بدن باید کلنگرانه دیده شوند، پس رواندرمانی که منجر به تغییرات محسوسی در مغز و بدن میشود جزو حرفههای مراقبتهای پزشکی است. نویسنده این استدلال را با مثال نقضی رد میکند که ورزش نیز میتواند چنین تغییراتی ایجاد کند. یا فرض کنید کسی که به دلیل اضطرابهای ناشی از فشار اقتصادی دچار زخم معده شدهاست، با مراجعه به یک مشاور اقتصادی میتواند به وضعیت مالیاش سروسامانی دهد، اضطرابش رفع شده، زخم معدۀ او نیز خوب میشود. آیا میتوان آن مشاور اقتصادی را بهعنوان حرفۀ مراقبتهای بهداشتی تلقی کرد؟
دلیل دوم دیگر برای دستهبندی مشاوره و رواندرمانی بهعنوان مراقبتهای بهداشتی این است که برخی استدلال میکنند اکثر مراجعان اختلالهای قابل تشخیص روانپزشکان دارند. نویسنده در رد چنین استدلالی میگوید: تقریبا هیچیک از اختلالهای DSM نشانههای زیستشناختی ندارند. در حقیقت بسیاری از این اختلالها پیشتر مشکلات قانونی یا اخلاقی تلقی میشدند و به دلیل توسعهطلبی روانپزشکانه این مشکلات دوباره بهعنوان مشکلات مراقبتهای بهداشتی دستهبندی شدند. اختلال نافرمانی متناوب، اعتیاد به الکل، اختلال سلوک و .. تنها مثالهایی کوچک از این اختلالاتی است که قبلتر بهعنوان مشکلات اخلاقی دسته بندی میشدند. نویسنده معتقد است با چنین دستهبندیهایی سودمندی درپی نداشته است. تنها منافع مالی بیشتری را برای روانپزشکان به ارمغان آورده است. بنابراین این استدلال که چون مراجعان مشاوران و رواندرمانگران تشخیصهای روانپزشکانه میگیرند پس رواندرمانی و مشاروه یک حرفۀ پزشکی است، به شدت معیوب است. نویسنده معتقد است، درمانگران به دلیل سود مالی از پزشکی کردن مشکلات انسانی پیروی کردهاند.
انتقاد استفاده از DSM در فرایند رواندرمانی
1- وقتی رواندرمانی رو در حوزۀ حرفۀ پزشکی قرار بدیم،و با DSM تشخیصگذاری کنیم. نقطۀ قوت رواندرمانی رو از رابطه به تکنیک تغییر میدیم. اینگونه بیماران انتظار دارن درمانگر ی نسخۀ مشخص برای اونها تجویز کنه، چیزی که اساسا در ذات رواندرمانی وجود نداره. ومپولد در سال 2001 در یک فراتحلیل گسترده نشون داد که تکنیکها تنها کمتر از 1 درصد نتایج درمان رو توضیح میدن. ارتباط درمانی و ویژگیهای خاصی که همراهِ بافتِ رواندرمانیه بیشترین رابطه رو با نتایج درمان دارن. بنابراین پزشکی کردن رواندرمانی این ایراد رو داره که عوامل تقریبا غیراثربخش برجسته و عوامل در حقیقت مهم، پیش پا افتاده قلمداد میشن.
2- پزشکی کردن موجب میشه به جای آنکه رواندرمانگران مراجعان رو اشخاصی در نظر بگیرن که با مسائل زندگی درگیرن، اونها رو افرادی با اختلال و نقص در نظر بگیرن. همین باعث میشه بیمارنا خودشون رو موجوداتی ضعیف، ناتوان و از همپاشیده تصور کنن که نیازمند توصیه و راهنمایی ان. این تشخیصهای روانپزشکی باعث میشه بیماران قاطعانه باور کنن که بهطرز جبران ناپذیری فروپاشیدن.
3- اغلب به بیماران گفته میشه بیماری اونها به دلیل عدم توازن شیمی مغزشونه، درحالی که تقریبا هیچ شاهدی برای این ادعا وجود نداره. صرفا چون داروها روی شیمی مغز اثر میذارن فرض شده متهمی که در پس مشکلات روانپزشکانه وجود دارد، عدم تعادل شیمی مغزه. بدین ترتیب روانپزشکان با فروکاستن مشکلات بیماران به شیمی مغز به طور ضمنی جامعه را به این امر تشویق میکنن تا سوءاستفاده، فقر، بیکاری، اعتیاد، تروما، بیعدالتی و دیگر مشکلات شدید نظاممند و اجتماعی را نادیده بگیرن نگران این مسائل اجتماعی نباشین، مشکل تنها در مغزهای مختل شدۀ شماست. پزشکی کردن مشکلات روانی انسانها و DSM متعارض با مبانی زیربنایی معرفتی رواندرمانی است. یعنی با اصل صمیمت، انسانگرایی، ارتباط درمانی و پیوند عاطفی.
نقد بر راهنمای تشخیصی و آماری DSM
بدون بررسی نقادانۀ DSM تحلیل فرهنگ سلامت روان معاصر کامل نخواهد بود. DSM هستۀ محوریای است که فرهنگ سلامت روان پیرامون آن رشدو تکامل یافتهاست. DSM مظهر تمرکز پزشکی بر علائم روانشناختی است. اما علیرغم چیرگیاش نقاط ضعف بنیادینی دارد:
1- نداشتنِ ارجاعات هنجاری ثابت. یکی از اشکالات بنیادی DSM آن است که برخلاف بیماریهای جسمی که بر انحراف از معیارهای فیزیولوژیک ثابت و قابل اندازهگیری استوار است بر انحراف از آداب و رسوم همواره در حال تغییر بنا شده است. برای مثال در سال 1974 روانپزشکان با اختلاف رای اندکی تصمیم گرفتند همجنسگرایی را از فهرست اختلالات روانپزشکی حذف کنند. به این ترتیب میلیونها انسانی که مبتلا به همجنسگرایی بودند دریک لحظه درمان شدند. فوقالعاد بود اگر میشد سرطان یا دیابت را هم با رایگیری درمان کرد. مثال دیگر اختلال شخصیت وابسته است که در ویراست پنجم DSM اضافه شدهاست. اما اختلال شخصیت مستقل برای کسانی که به شکل نامتعارفی مستقلند، وجود ندارد، چون استقلال عموما در فرهنگ غرب ستایش میشود اما وابستگی خیر.
2- فقدان ویژگیهای روانسنجی بنیادین (عدم روایی و پایایی). انسجام و ثبات در سنجش یک معیار حیاتی برای یک نظام طبقهبندی است. اما شواهد نشان میدهد تشخیصهای DSM بیثبات است. ارزیابان مستقل از یک فرد مشخص تشخیصهای یکسانی ندارند.
3- استفاده از DSM برای روانپزشکان که دارودرمانی میکنند میتواند قابل دفاع باشد. چرا که آنان برای گروه خاصی از علائم، داروهای خاصی تجویز میکنند. بنابراین معقول است که یک راهنمای طبقهبندی شدۀ علامت محور در تجویز داور به انها کمک کند. اما در رواندرمانی تکنیکهای تجویزی خاصی برای اختلالهای خاص تاثیری در نتایج درمان ندارد. همانطور که گفته شد فراتحلیلها نشان میدهند عمدۀ اثربخشی رواندرمانیها نه به دلیل تکنیکها بلکه ناشی از ارتباط درمانی و الگوی بافتاری درمان است. بنابراین DSM برای مشاوران و رواندرمانگران از نظر بالینی نه تنها بیفایده بلکه مضر نیز هست چرا که رواندرمانگران را در یک قالب خشک، ایستا و مکانیکی قرار میدهد که فقط به دنبال رفع علامت است نه برقراری یک رابطۀ انسانی-یاریگر.
متاسفانه دانشگاهها و دیگر نهادهایی که درمانگران گفتگویی را آموزش میدهند به تدریج به ارزشهای تکنوکراتِ (تکنیک محور/ فن سالارانه: technocrat) فرهنگِ غالب تن دادهاند. آموزشهای رواندرمانگران در طول دو دهۀ گذشته بیش از پیش فنی و پزشکی شده است. اما درپاراگراف پایانی فصل اول نویسنده اظهار خوشحالی میکند که در میان این فرهنگ سلامت روان تکنوکرات مدهای انسانباورانه هم در حال تاثیرگذار شدن هستند. برای مثال جنبشهایی که بر ساخت معنای انسانی تاکید دارند. یا درمانهای روایتی و رشد پژوهشهای کیفی که هر دو بر حقایقهای بومی تاکید دارند، جنبشهای پسامدرنی هستند که روح جهان امروزی را تشکیل میدهند. اما اینکه آیا این خطوط انسان باورانه میتوانند با هم متحد شوند تا جالوت پزشکی را به قتل برسانند، کسی نمیداند.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
بستن دیگر باز نشو! |